آسمانش

آسمانش


را گرفته تنگ در آغوش


ابر ، با آن پوستین سرد نمناکش

باغ بی برگی

روز و شب تنهاست


با سکوت پاک غمناکش

ساز او باران ، سرودش باد

جامه اش شولای عریانی ست

ور جز اینش جامه ای باید

بافته بس شعله ی زر تا پودش باد

گو بروید ، یا نروید ، هر چه در هر کجا که خواهد


یا نمی خواهد

باغبان و رهگذاری نیست

باغ نومیدان

چشم در راه بهاری نیست

گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد

ور به رویش برگ لبخندی نمی روید

باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟

داستان از میوه های سر به گردونسای اینک

خفته در تابوت


پست خاک می گوید

باغ بی برگی

خنده اش خونی ست اشک آمیز


جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن

پادشاه فصلها ، پاییز
دیدگاه ها (۲)

ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻭﻟﯽ ﺍﻏﻠﺐ ﺭﻋﺎﯾﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢﮔﺮ ﺣﻀﻮﺭﺕ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺎ ﯾﺎﺩﺕ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣ...

حتی اگر در میان مردمان این شهر شلوغ یک نفر تورا بفهمد کافیست...

چون سنگها صدای مرا گوش می کنی <سنگی و ناشنیده فراموش می کنی ...

آن روزها رفتند آن روزهای خوبآن روزهای سالم سرشارآن آسمان ها...

باغ من

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط