خاکریز خاطرات
خاکریز خاطرات
سر تا پاش خاکی بود. چشمهاش سرخ شده بود؛ از سوز سرما. دو ماه بود ندیده بودمش.
- حداقل یه دوش بگیر، یه غذایی بخور. بعد نماز بخون.
سر سجاده ایستاد. آستینهاش را پایین کشید و گفت «من با عجله اومدم که نماز اول وقتم از دست نره.»
کنارش ایستادم. حس میکردم هر آن ممکن است بیفتد زمین. شاید اینجوری میتوانستم نگهش دارم.
#شهید_ابراهیم_همت
#سرگرد_پاسدار_شهید_محمود_جدیری_کهنمو_ئی
#شهدای_مدافع_حرم
#kahnamu
#موسسه_فرهنگی_المهدی_عج_کهنمو
#زندگینامه_سرگرد_پاسدار_شهید_محمود_جدیری_کهنمو_ئی
#شهید_جدیری_کهنمو_ئی
#وصیت_نامه_ی_سرگرد_پاسدار_شهید_محمود_جدیری_کهنمو_ئی
#شهدای_کهنمو
#شهدای_مدافع_حرم
#گلزار_شهدای_کهنمو
#کهنمو
#شهدا
#شهادت
#kahnamu
#شهید
#شهدای_مدافع_حرم
#کهنمو_ئی
#کهنمو_یی
سر تا پاش خاکی بود. چشمهاش سرخ شده بود؛ از سوز سرما. دو ماه بود ندیده بودمش.
- حداقل یه دوش بگیر، یه غذایی بخور. بعد نماز بخون.
سر سجاده ایستاد. آستینهاش را پایین کشید و گفت «من با عجله اومدم که نماز اول وقتم از دست نره.»
کنارش ایستادم. حس میکردم هر آن ممکن است بیفتد زمین. شاید اینجوری میتوانستم نگهش دارم.
#شهید_ابراهیم_همت
#سرگرد_پاسدار_شهید_محمود_جدیری_کهنمو_ئی
#شهدای_مدافع_حرم
#kahnamu
#موسسه_فرهنگی_المهدی_عج_کهنمو
#زندگینامه_سرگرد_پاسدار_شهید_محمود_جدیری_کهنمو_ئی
#شهید_جدیری_کهنمو_ئی
#وصیت_نامه_ی_سرگرد_پاسدار_شهید_محمود_جدیری_کهنمو_ئی
#شهدای_کهنمو
#شهدای_مدافع_حرم
#گلزار_شهدای_کهنمو
#کهنمو
#شهدا
#شهادت
#kahnamu
#شهید
#شهدای_مدافع_حرم
#کهنمو_ئی
#کهنمو_یی
۸۲۰
۲۸ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.