partاخر
"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 3"
part:اخر
" ویو نادیا"
ایندفعه جولی امد بقلمم
نادیا: دیشب اتفاقی برات نیوفتاد
جولی : نه قربونت برم..
جیمین که با حرص امد پایین
جیمین: خفه شید دیگههه...
جولی: باز این امدد..
جیمین: صبح زود شما دوتا چه مرگتونهه..بزارید بخوابیمم..
جونگکوک و تهیونگ بالایه پله خواب الود پشت جیمین بودن
وای که چقدر من جیمین و دوست دارم .
نادیا: چطوری فرشته نجات؟
جیمین: الانم من خر؟؟ که ساکت شم چییزی نگم اره؟
نادیا: نه دیگهه ....مگه نمیدونی چقدر برام عزیزی...
برگشت که بره از پشت محکم بقلش کردم
بد بخت هنگ کرده بود.
برگشت که ازش جدا شدم
نادیا: به لطفا خودت من زندم و باهات دعوا میکنم...
بد بخت با چشایه از حدقه در امده نگام میکرد.
جونگکوکم انگار خواب از سرش پریده بود.
نادیا: خیلی ممنونمم..
خواستم دوباره بقلش کنم که جونگکوک اون چهارتا پله رو پرید پایین مانع شد
کوک: ببینم صبحونه خوردی ؟
و داشت دورم میکرد از جیمین..
نادیا : هنوز کارم تموم نشده...
کوک: چییزی دوست داری بخوری؟
نادیا: هعی...
"ویو خودم"
جونگکوک حسودیش شده بود و نادیارو دور کرد..
جیمین که انگار تا به حال کسی باهاش اینطوری رفتار نکرده بود...تو شک بود...جولی تهیونگ که دیگه داشتن کارایه عروسی و میکردن...
ولی میدونید کسایی که از اول زندگیه ارومی نداشتن از این به بعدم ندارن...چون همون تفاوتا زندگیشون و شیر کرده کرده بود.
اینکه هر روز جولی و نادیا با جیمین دعوا کنن.
جیمین...عین خواهرش با نادیا رفتار کنه.
جولی از جیمین بدش بیاد
جونگکوگ بشه همون اربابی ولی فقط برایه یه نفر خوب باشه
تهیونگ که سعی کنه اوضاع خوب بشه
اجوما که جایه مادرشو بگیره..
شاید همینا ام برایه خودش یه زندگیه خوب بود.
و در اخر دختر کوچولیی که تو اون خونه بزرگ به دنیا امد..شده بود همون پرنسسی که اون قلعه بش نیاز داره...اینکه تو اون خونه یه خانواده به وجود بیاد..
اینم برایه خودش یه پایان خوشه...
part:اخر
" ویو نادیا"
ایندفعه جولی امد بقلمم
نادیا: دیشب اتفاقی برات نیوفتاد
جولی : نه قربونت برم..
جیمین که با حرص امد پایین
جیمین: خفه شید دیگههه...
جولی: باز این امدد..
جیمین: صبح زود شما دوتا چه مرگتونهه..بزارید بخوابیمم..
جونگکوک و تهیونگ بالایه پله خواب الود پشت جیمین بودن
وای که چقدر من جیمین و دوست دارم .
نادیا: چطوری فرشته نجات؟
جیمین: الانم من خر؟؟ که ساکت شم چییزی نگم اره؟
نادیا: نه دیگهه ....مگه نمیدونی چقدر برام عزیزی...
برگشت که بره از پشت محکم بقلش کردم
بد بخت هنگ کرده بود.
برگشت که ازش جدا شدم
نادیا: به لطفا خودت من زندم و باهات دعوا میکنم...
بد بخت با چشایه از حدقه در امده نگام میکرد.
جونگکوکم انگار خواب از سرش پریده بود.
نادیا: خیلی ممنونمم..
خواستم دوباره بقلش کنم که جونگکوک اون چهارتا پله رو پرید پایین مانع شد
کوک: ببینم صبحونه خوردی ؟
و داشت دورم میکرد از جیمین..
نادیا : هنوز کارم تموم نشده...
کوک: چییزی دوست داری بخوری؟
نادیا: هعی...
"ویو خودم"
جونگکوک حسودیش شده بود و نادیارو دور کرد..
جیمین که انگار تا به حال کسی باهاش اینطوری رفتار نکرده بود...تو شک بود...جولی تهیونگ که دیگه داشتن کارایه عروسی و میکردن...
ولی میدونید کسایی که از اول زندگیه ارومی نداشتن از این به بعدم ندارن...چون همون تفاوتا زندگیشون و شیر کرده کرده بود.
اینکه هر روز جولی و نادیا با جیمین دعوا کنن.
جیمین...عین خواهرش با نادیا رفتار کنه.
جولی از جیمین بدش بیاد
جونگکوگ بشه همون اربابی ولی فقط برایه یه نفر خوب باشه
تهیونگ که سعی کنه اوضاع خوب بشه
اجوما که جایه مادرشو بگیره..
شاید همینا ام برایه خودش یه زندگیه خوب بود.
و در اخر دختر کوچولیی که تو اون خونه بزرگ به دنیا امد..شده بود همون پرنسسی که اون قلعه بش نیاز داره...اینکه تو اون خونه یه خانواده به وجود بیاد..
اینم برایه خودش یه پایان خوشه...
- ۵۴.۶k
- ۲۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط