آن روزها غربت نبود
آن روزها غربت نبود
و غم میانِ دو انگشت جای میگرفت
آرامآرام غم بزرگ شد
و غربت پا گرفت
ریه ها خسته شدند از دود های تکراری
دست ها لرزان شدند از فکرهای تو خالی
و چشم هایی که دیگر سوی نداشتند برای دیدین من گذشته را
و من چه پیر گشته ام که حتی جرات دیدن خود در آینه را ندارم
و غم میانِ دو انگشت جای میگرفت
آرامآرام غم بزرگ شد
و غربت پا گرفت
ریه ها خسته شدند از دود های تکراری
دست ها لرزان شدند از فکرهای تو خالی
و چشم هایی که دیگر سوی نداشتند برای دیدین من گذشته را
و من چه پیر گشته ام که حتی جرات دیدن خود در آینه را ندارم
۲.۲k
۲۵ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.