از سمت چپ ردیف پایین شهید محمد طحانیان
از سمت چپ ردیف پایین شهید محمد طحانیان
خاطرات شهید محمد طحانیان(1)
یه روزمحمد گفت بریم حموم .یه حموم میدون سعدی اول سنابادبود رفتیم اونجا بدن ورزیدشو لیف وصابون زدوداد بمن گفت پشتمو لیف بزن .منم شروع کردم .تااومدم بین دوکتفش روبکشم بی اختیاردستم روشونش متوقف شد دیدم به اندازه کف دست روکتف راستش موی مشکی ونرم دراومده .چشمام پراشک شدولی نگذاشتم محمد بفهمه .گفت چرا واستادی گفتم این موها چیه روشونت؟ گفت مادرزادیه درحالیکه پشتشو لیف میزدم یادپیامبراکرم صلوات الله علیه افتادم که همین علامت روراهب نصرانی روی شونه حصرت دیدوبه حضرت ابوطالب وعده نبوتش روداد.گفتم محمد میدونی عین این موهارو کی داشت .گفت نه قضیه روبراش گفتم خندیدوگفت ما کجا وپیغمبر کجا گفتم این موهبت بزرگیه قدر خودتوبدون .ازحموم اومدیم بیرو ن گفت بریم یه پیرهن برای خودم بخرم کنارحموم اول دانشگاه یه خیاطی بود رفتیم داخل .خیاط اندازشو گرفت محمد به خیاط گفت اندازه ایشونو هم بگیر گفتم من نمیخوام .گفت این هدیه من بتو برای مطلبی که بهم یاد دادیه بعدپارچه قشنگی انتخاب کرد وبرای هردومون ازهمون گفت بدوزه من بعد ازاین جریان اونقدرشیفته محمدشدم که لحظه ای تحمل دوریشو نداشتم برام مثل روزروشن بود که اون بجایی میرسه که نه تنها من بلکه هرکی میشناشس حسرتش رو خواهد خورد .یه شب دیربه خونه رسیدیم ساعت حدودیازده بود گفت نمیخوادبری خونه باهم میریم روپشت بوم خونه ما میخوابیم .مثل یه گربه ازدیواررفت بالا وفرش وپتوبردروپشت بوم وگفت بیابالا کنارهم روبه آسمون پرستاره درازکشیدیم محمدچشمش به ستاره ای که ازهمه پرنورتربود افتاد وزدبه شونه من وگفت حسین اون ستاره تویه گفتم نه پسرمطمین باش اون ستاره خودته وبی اختیاراشکم جاری شدولی نگذاشتم اون بفهمه .بالحن خاصی که هیچوقت یادم نمیره گفت .من میدمش بتو که ازمن بهتری وچندلحظه بعد خوابش برد.درحالیکه من ازپشت پرده های اشک ستاره روچندتامیدیدم
راوی: حسین جلایر(از دوستان شهید)
خاطرات شهید محمد طحانیان(1)
یه روزمحمد گفت بریم حموم .یه حموم میدون سعدی اول سنابادبود رفتیم اونجا بدن ورزیدشو لیف وصابون زدوداد بمن گفت پشتمو لیف بزن .منم شروع کردم .تااومدم بین دوکتفش روبکشم بی اختیاردستم روشونش متوقف شد دیدم به اندازه کف دست روکتف راستش موی مشکی ونرم دراومده .چشمام پراشک شدولی نگذاشتم محمد بفهمه .گفت چرا واستادی گفتم این موها چیه روشونت؟ گفت مادرزادیه درحالیکه پشتشو لیف میزدم یادپیامبراکرم صلوات الله علیه افتادم که همین علامت روراهب نصرانی روی شونه حصرت دیدوبه حضرت ابوطالب وعده نبوتش روداد.گفتم محمد میدونی عین این موهارو کی داشت .گفت نه قضیه روبراش گفتم خندیدوگفت ما کجا وپیغمبر کجا گفتم این موهبت بزرگیه قدر خودتوبدون .ازحموم اومدیم بیرو ن گفت بریم یه پیرهن برای خودم بخرم کنارحموم اول دانشگاه یه خیاطی بود رفتیم داخل .خیاط اندازشو گرفت محمد به خیاط گفت اندازه ایشونو هم بگیر گفتم من نمیخوام .گفت این هدیه من بتو برای مطلبی که بهم یاد دادیه بعدپارچه قشنگی انتخاب کرد وبرای هردومون ازهمون گفت بدوزه من بعد ازاین جریان اونقدرشیفته محمدشدم که لحظه ای تحمل دوریشو نداشتم برام مثل روزروشن بود که اون بجایی میرسه که نه تنها من بلکه هرکی میشناشس حسرتش رو خواهد خورد .یه شب دیربه خونه رسیدیم ساعت حدودیازده بود گفت نمیخوادبری خونه باهم میریم روپشت بوم خونه ما میخوابیم .مثل یه گربه ازدیواررفت بالا وفرش وپتوبردروپشت بوم وگفت بیابالا کنارهم روبه آسمون پرستاره درازکشیدیم محمدچشمش به ستاره ای که ازهمه پرنورتربود افتاد وزدبه شونه من وگفت حسین اون ستاره تویه گفتم نه پسرمطمین باش اون ستاره خودته وبی اختیاراشکم جاری شدولی نگذاشتم اون بفهمه .بالحن خاصی که هیچوقت یادم نمیره گفت .من میدمش بتو که ازمن بهتری وچندلحظه بعد خوابش برد.درحالیکه من ازپشت پرده های اشک ستاره روچندتامیدیدم
راوی: حسین جلایر(از دوستان شهید)
۷۹۷
۱۱ فروردین ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.