واقعا چیزی نمیتونم بگماز خوشحالی زبونم بند اومده

واقعا چیزی نمیتونم بگم...از خوشحالی زبونم بند اومده
تا از مرز رد نشم باورم نمیشه...😔 😍 😍
اما خود این ویزا بعد از سه سال حسرت عین معجزس برام..😢 😢 😭


من علاوه بر این سفر خیلی چیزا گرفتم از اقا
من خودم غم فراغ و حسرت جاموندن کشیدم😔 ،ان شا الله قسمت تک تکتون...
جای همه ارزو مندا قدم برمیداریم ان شاالله

مکالمات دیشب ما👇
من:ساعت چنده/؟،پس کی میای؟دیر وقته هااااا!!!!
*میام،بخواب شما
من:چند روزه خیلی مشکوکی بخدا😓
*یا قاسم ابن الحسن،😥 😑 من بیتقصیرم والا
من:کجایی؟:pouting_face:😒
*نزدیک رشتم
من:کجااااااااااا:hushed_face:😯 😮 😥
*خیابون رشت😒 ،بخواب
من:بازم مشکوکی اما خب دارم میخوابم،زود بیا😥



الهی دورت بگردم ک سه روز دوییدی تا واسم ویزا بگیری😍 😍 😍
چجوری جبران کنم من😔 😓
#به_وقت_بی_حسرتی_قبل_مرگم
دیدگاه ها (۲۲)

نمیدونم تاحالا پیش اومده در مورد یه موضوعی ترس توی دلتون باش...

القصه...ما نیز ب لطف ارباب رفتنی شدیم.✋ حلال کنید ،و دعا کنی...

شما فک نکنید ک من فردا ۵صب باید بیدار بشم.من:خوابم جان، چرا ...

‍ 🍂 سرت را انداختی رفتی...نگفتی نان و نمک خورده ایم آن همه ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط