🍂
🍂
سرت را انداختی رفتی...
نگفتی نان و نمک خورده ایم آن همه با هم
نگفتی قول و قرار گذاشته ایم آن همه با هم
نگفتی هنوز آن همه انگور و بادام و رز که کاشته ایم به بار نرسیده
نگفتی هنوز هیچ کدام از کلاغ ها یه خانه هایشان نرسیده اند
نگفتی پشت پنجره ها دیو پیدا می شود هنوز نگفتی همین جوری که نمی شود!؛ تو هیچ چیز نگفتی...
تو فقط سرت را انداختی و تمام دست هات را ریختی توی چمدانی، و دست و پای من به زمان گیر کرد!
بعد آن قدر بزرگ شدی که برای خودت یک روز عشق را حل کردی
یک روز عقل را،
یک روز زندگی را،
یک روز خدا را...،
یک روز هم می خندی آخرش به تمام نان و نمک ها،
به تمام قول و قرار ها!...
همین طوری اگر بزرگ تر بشوی، پیش تر بروی،
خودت یکی از همان دیو ها می شوی یک روز،...
و بعد من هیچ کس را ندارم که بغلم کند، وقتی آن همه ترسیده ام از تو!
#مهدیه_لطیفی
#همه_چیو_راحت_فراموش_کردی😢
https://telegram.me/joinchat/C4pJXz628SwRkYPpRE-QTw
سرت را انداختی رفتی...
نگفتی نان و نمک خورده ایم آن همه با هم
نگفتی قول و قرار گذاشته ایم آن همه با هم
نگفتی هنوز آن همه انگور و بادام و رز که کاشته ایم به بار نرسیده
نگفتی هنوز هیچ کدام از کلاغ ها یه خانه هایشان نرسیده اند
نگفتی پشت پنجره ها دیو پیدا می شود هنوز نگفتی همین جوری که نمی شود!؛ تو هیچ چیز نگفتی...
تو فقط سرت را انداختی و تمام دست هات را ریختی توی چمدانی، و دست و پای من به زمان گیر کرد!
بعد آن قدر بزرگ شدی که برای خودت یک روز عشق را حل کردی
یک روز عقل را،
یک روز زندگی را،
یک روز خدا را...،
یک روز هم می خندی آخرش به تمام نان و نمک ها،
به تمام قول و قرار ها!...
همین طوری اگر بزرگ تر بشوی، پیش تر بروی،
خودت یکی از همان دیو ها می شوی یک روز،...
و بعد من هیچ کس را ندارم که بغلم کند، وقتی آن همه ترسیده ام از تو!
#مهدیه_لطیفی
#همه_چیو_راحت_فراموش_کردی😢
https://telegram.me/joinchat/C4pJXz628SwRkYPpRE-QTw
۶۴۹
۱۷ آبان ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.