روزگارم میگذرد

روزگارم می‌گذرد
بی‌ هیچ کس
برای آرزو دیر است
هر چه میروم نمیرسم
دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست
خسته‌ا‌م
در چرخشی باطل سر شا ر از خودم
آسمان گرفته با من
هنوز فکر می‌کنم چقدر مانده تا من
من با ختم به خود باختم
من تو شده‌ام
راستی‌ چرا نیستی‌؟ کجایی؟
غبار چهره این قاب را ورق بزن
دعوت کن مرا به خوابی‌ رویایی
گذشته‌ام را برگردان
شکسته شدم در لابلای آهنگ غمگین زندگی‌
فصل‌هایم همه سرد و دلم آینهٔ درد
من به خواستنت دچارم
در جایی دور از این اتاق
این شهر، این آسمان
بدون ترس، بدون برگهای زرد
سالهاست میگریزم از حوصلهٔ زرد این حصار
تنهایی من غریب ترین جای جهان است
و سالها پشت خالی‌ روزگار
می‌خواهم غمهایم را بپیچانم
چرا که این افکار دفع نمی شود
درست مثل همین روزها......


95/4/25
دیدگاه ها (۸)

رفتن همیشهبهترین تصمیم آدم نیستپرواز شایدآخرین راه کبوترهاست...

‌.چه رفــــتن ها که می ارزد به بــــــــودن های پو...

فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفتدیدیم کزین جمع پراکنده کسی ر...

چون غریبی درشهربی بهار در یک سالبی صدا از اغازدراین قسمت تار...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط