ازمایشگاه سرد

سلاممم به همگی
بدون معطلی میرم سر اصل مطلب خود داستانم♡


ازمایشگاه سرد:پارت ۱

ساعت ۴:۵۵ بامداد بود و من هنوز از ساعت ۸ شب مشغول کار روی یک نمونه‌ی آزمایشی بودم. خانه ساکت بود تا اینکه صدای قدم و کفش‌های پدرم روی زمین سرد پیچید. احتمالاً تازه از سر کار آمده بود. چهره‌اش خسته بود اما سعی می‌کرد پنهانش کند.
با همان صدای آرام و خنثی‌اش گفت: «الان نباید خواب باشی؟ مگه نگفتم زود بخوابی؟»
بدون اینکه سر بلند کنم، گفتم: «گفته بودی… ولی گوش نکردم. کارم تقریباً تمومه.»
پدرم کمی اخم کرد: «لیتیشیا… لطفاً بخواب. همین الان.»
لبخندم محو شد. روی نمونه خم شدم و گفتم: «بابا الان نمی‌تونم. ده روزه روش کار می‌کنم. فقط همین یه مرحله مونده.»
پدرم نزدیک شد، چشم‌هایش ریز شد: «اون چیه اصلاً؟ چرا نمی‌شه دید؟ بذار چراغو روشن کنم—»
ولی آخر حرفش را نزد. چون موجود داخل ظرف تکان خورد. سریع به سمتش رفتم. نور… این‌بار نکشتش. ذهنم پر شد از یک سؤال: **یعنی فقط بخاطر آب بود؟
پدرم دستش را جلو برد. موجود ناگهان واکنش نشان داد. یک سم تیز و نامرئی در هوا پخش شد. پدرم فقط یک نفس کشید. فقط یک نفس.
چشمانش بازتر شد، دستش را به بینی‌اش برد— خون… آرام پایین می‌آمد. «این… چی بود؟» و قبل از اینکه جواب بدهم، بیهوش روی زمین افتاد.
موجود روشن‌تر از قبل شد، اما وقت فکر کردن نبود. خودم را روی پدرم انداختم، تکانش دادم، صداش زدم، اشک ریختم… ولی هیچ واکنشی نداشت.
گوشی را با دست‌هایی که می‌لرزید گرفتم و به اورژانس زنگ زدم.
وقتی آمدند، پدرم بی‌جان بود. سرم، ماسک اکسیژن، دستگاه… من فقط نشسته بودم و دستش را گرفته بودم وفقط نگاه می‌کردم
چون کاری جز نگاه کردن نمیتوانستم بکنم..
(ادامه دارد)
دیدگاه ها (۸)

ازمایشگاه سرد

ازمایشگاه سرد

ازمایشگاه سرد

ازمایشگاه سرد

پارت ۱ ( ازدواج اجباری)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط