آشنایی غیر منتظره
#آشنایی_غیر_منتظره
پارت #بیست_و_سه
_آروشا؟
سر بلند کردم و بی حرف، سؤالی نگاهش کردم.
_به چی فکر میکنی؟
نفس عمیقی کشیدم و سنگین بیرونش دادم. بوی خاک نم خورده به خاطر بارون، حس خوبی بهم می داد.
_چیزی نیست.
کمی به سمتم خم شد و با سرش ضربه ای آروم به سرم زد.
_چرا خودت رو اذیت می کنی؟
به رو به روم نگاه کردم و در حالی که دست آزادم رو با حرص توی هوا تکون می دادم، گفتم:
_آخه من چرا انقدر بی عقلم؟ به خاطر یه دونه لواشک، ماشین به اون گرونی رو دزدیدن. همه ش هم تقصیر منِ بی مخه. اصلا این قلم پاهام باید می شکست تا یاد بگیرم مغزم و به کار بندازم و ماشینی رو که قفل نیست، ول نکنم و برم.
به سمت آیدین برگشتم. سرش رو پایین انداخته بود و خوب نمی تونستم صورتش رو ببینم.
_خیلی ناراحت شدی نه؟ ماشینت رو دوست داشتی. اصلا همهٔ مردا عاشق ماشینشونن. هر تنبیهی که برام در نظر بگیری قبوله. چرا سرت رو بلند نمی کنی؟ ببین خب ناراحت میشی منم ناراحت می کنی. سرت رو بلند کن. آیدین؟
وقتی که هیچ عکسالعملی ازش ندیدم، خودم دستم رو زیر چونهٔ زبر از ته ریشش گذاشتم و سرش رو بلند کردم.
متعجب سرجام ایستادم. داشت می خندید؟ من رو سر کار گذاشته بود؟
با دیدن قیافهٔ ماتم زدهٔ من، سرش رو به سمت عقب کج کرد و با صدا خندید.
پر حرص نگاه ازش گرفتم و با قدم های محکم به راهم ادامه دادم. انقدر محکم به زمین پا می کوبیدم که انگار آیدین رو دارم زیر پاهام له می کنم.
من این همه ابراز ناراحتی و پشیمونی کردم و اون داشت می خندید؟ اصلا خوب کردم. دستم درد نکنه که ماشینش رو ول کردم تا بدزدنش. چطور می تونه انقدر ریلکس باشه و حتی بخنده؟ اگه ماشین من رو دزدیده بودن که تا یک ماه عزا می گرفتم. چقدر دلم می خواست برگردم و با همین ناخن هام پوستش رو بکنم. دیگه ریلکس بودن هم حدی داره.
یهو دستم به شدت از پشت کشیده شد.
برگشتم و با عصبانیت به چشم هایی که همچنان ردی از خنده توشون دیده می شد، نگاه کردم.
_چیه؟
من رو به سمت خودش کشید و به صورتم زل زد.
_چیه چیه؟ چه خبره سرت رو انداختی پایین عین اسب داری میری.
چشم هام از این حجم از پررویی گرد شد.
_به من میگی اسب؟
با چشم های شیطون و خندونش اشاره ای به پاهام کرد و گفت:
_اون طور که تو به زمین پا می کوبیدی، هیچ فرقی با اسب نداشتی. راستش رو بگو. داشتی فکر می کردی من رو زیر پاهات داری میزنی؟
یقهٔ پیراهنش رو چنگ زدم و با فاصلهٔ پنج سانتی از صورتش گفتم:
_دقیقا همین فکر رو می کردم. حتی فکر می کردم با همین ناخن هام صورتت رو خط خطی کنم. یا موهات رو انقدر بکشم که از جا کنده بشن. حتی اون چشم های بیخیال و طلبکارت رو از حدقه بیرون بیارم. یا...
نمیدونم چی شد که سرش خم شد و گرمیِ لب هاش گونه م رو به آتیش کشید. حرف تو دهانم ماسید و با هینی که کشیدم، نفس توی سینه م حبس شد. تنم از عصبانیت داغ بود و این گرمای ملموس، انگار که حرارت بدنم رو صد درجه بالا تر برده بود.
بوسه اش چند ثانیه بیشتر طول نکشید ولی به محض عقب رفتنش انگار که یک مسافت طولانی رو دویده باشم، نفس نفس می زدم. اما آیدین بیخیال به هیجان زدگیِ من خیره شده بود و لبخند کجی کنج لب هاش نشسته بود.
_چـ..چرا ا..این کارو کردی؟
بی حرف دست یخ زده م رو گرفت و به دنبال خودش کشید.
_با توام! چرا وسط خیابون گونهٔ من رو بوسیدی؟
شونه ای بالا انداخت.
_خیلی حرف می زدی. حالا یک بوس روی گونه بود دیگه. چرا انقدر شلوغش می کنی؟
دستم رو با شدت از دستش بیرون کشیدم.
_تو حتی حق نداری به من دست بزنی. بهت اجازه نمیدم که مثل یک...
به سمتم برگشت و داد زد.
_سـاکــت شــو.
بهت زده بهش خیره شدم. صورتش در عرض یک ثانیه سرخ شده بود و چشم هاش درشت.
_یک کلمهٔ دیگه بخوای مزخرف بگی طور دیگه ای ساکتت می کنم.
آب دهانم رو با سر و صدا قورت دادم. مگه چی گفتم که کسی که در هر شرایطی ریلکس بود، اینطور آتیش گرفت؟
تا رسیدن به خیابون اصلی حرفی نزدم و آیدین هم دستم رو رها نکرد.
به کلانتری رفتیم و آیدین کارهای لازم رو انجام داد. از من هم چند سؤال پرسیدن و بالاخره بعد از یک ساعت، کارمون تموم شد.
تاکسی دم در خونه ایستاد. از آیدین تشکری کردم و خواستم پیاده شم که با صدای جیغی به سمت در خونه برگشتم.
سایه به سمت ماشین اومد و گفت:
_کجایی تو دختر؟ چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟ فکر کردم این پسره بلایی به سرت آورده.
چشم غره ای به سایه رفتم و آیدین که جلو نشسته بود، برگشت و گفت:
_سایه خانوم حداقل بذارین ما بریم. بعد پشت سرم هرچی که دلتون میخواد بگین.
بالا پریدن شونه های سایه رو به وضوح دیدم.
_ای وای. شما اینجایین آقا آیدین؟ چیزه..من با شما نبودم که.
آیدین سر تکون داد و به معنای گوش های من هم مخملیه، گفت:
_بله، متوجه شدم.
از هول شدن سایه به خنده افتاده بودم. با حرص مشتی به ب
پارت #بیست_و_سه
_آروشا؟
سر بلند کردم و بی حرف، سؤالی نگاهش کردم.
_به چی فکر میکنی؟
نفس عمیقی کشیدم و سنگین بیرونش دادم. بوی خاک نم خورده به خاطر بارون، حس خوبی بهم می داد.
_چیزی نیست.
کمی به سمتم خم شد و با سرش ضربه ای آروم به سرم زد.
_چرا خودت رو اذیت می کنی؟
به رو به روم نگاه کردم و در حالی که دست آزادم رو با حرص توی هوا تکون می دادم، گفتم:
_آخه من چرا انقدر بی عقلم؟ به خاطر یه دونه لواشک، ماشین به اون گرونی رو دزدیدن. همه ش هم تقصیر منِ بی مخه. اصلا این قلم پاهام باید می شکست تا یاد بگیرم مغزم و به کار بندازم و ماشینی رو که قفل نیست، ول نکنم و برم.
به سمت آیدین برگشتم. سرش رو پایین انداخته بود و خوب نمی تونستم صورتش رو ببینم.
_خیلی ناراحت شدی نه؟ ماشینت رو دوست داشتی. اصلا همهٔ مردا عاشق ماشینشونن. هر تنبیهی که برام در نظر بگیری قبوله. چرا سرت رو بلند نمی کنی؟ ببین خب ناراحت میشی منم ناراحت می کنی. سرت رو بلند کن. آیدین؟
وقتی که هیچ عکسالعملی ازش ندیدم، خودم دستم رو زیر چونهٔ زبر از ته ریشش گذاشتم و سرش رو بلند کردم.
متعجب سرجام ایستادم. داشت می خندید؟ من رو سر کار گذاشته بود؟
با دیدن قیافهٔ ماتم زدهٔ من، سرش رو به سمت عقب کج کرد و با صدا خندید.
پر حرص نگاه ازش گرفتم و با قدم های محکم به راهم ادامه دادم. انقدر محکم به زمین پا می کوبیدم که انگار آیدین رو دارم زیر پاهام له می کنم.
من این همه ابراز ناراحتی و پشیمونی کردم و اون داشت می خندید؟ اصلا خوب کردم. دستم درد نکنه که ماشینش رو ول کردم تا بدزدنش. چطور می تونه انقدر ریلکس باشه و حتی بخنده؟ اگه ماشین من رو دزدیده بودن که تا یک ماه عزا می گرفتم. چقدر دلم می خواست برگردم و با همین ناخن هام پوستش رو بکنم. دیگه ریلکس بودن هم حدی داره.
یهو دستم به شدت از پشت کشیده شد.
برگشتم و با عصبانیت به چشم هایی که همچنان ردی از خنده توشون دیده می شد، نگاه کردم.
_چیه؟
من رو به سمت خودش کشید و به صورتم زل زد.
_چیه چیه؟ چه خبره سرت رو انداختی پایین عین اسب داری میری.
چشم هام از این حجم از پررویی گرد شد.
_به من میگی اسب؟
با چشم های شیطون و خندونش اشاره ای به پاهام کرد و گفت:
_اون طور که تو به زمین پا می کوبیدی، هیچ فرقی با اسب نداشتی. راستش رو بگو. داشتی فکر می کردی من رو زیر پاهات داری میزنی؟
یقهٔ پیراهنش رو چنگ زدم و با فاصلهٔ پنج سانتی از صورتش گفتم:
_دقیقا همین فکر رو می کردم. حتی فکر می کردم با همین ناخن هام صورتت رو خط خطی کنم. یا موهات رو انقدر بکشم که از جا کنده بشن. حتی اون چشم های بیخیال و طلبکارت رو از حدقه بیرون بیارم. یا...
نمیدونم چی شد که سرش خم شد و گرمیِ لب هاش گونه م رو به آتیش کشید. حرف تو دهانم ماسید و با هینی که کشیدم، نفس توی سینه م حبس شد. تنم از عصبانیت داغ بود و این گرمای ملموس، انگار که حرارت بدنم رو صد درجه بالا تر برده بود.
بوسه اش چند ثانیه بیشتر طول نکشید ولی به محض عقب رفتنش انگار که یک مسافت طولانی رو دویده باشم، نفس نفس می زدم. اما آیدین بیخیال به هیجان زدگیِ من خیره شده بود و لبخند کجی کنج لب هاش نشسته بود.
_چـ..چرا ا..این کارو کردی؟
بی حرف دست یخ زده م رو گرفت و به دنبال خودش کشید.
_با توام! چرا وسط خیابون گونهٔ من رو بوسیدی؟
شونه ای بالا انداخت.
_خیلی حرف می زدی. حالا یک بوس روی گونه بود دیگه. چرا انقدر شلوغش می کنی؟
دستم رو با شدت از دستش بیرون کشیدم.
_تو حتی حق نداری به من دست بزنی. بهت اجازه نمیدم که مثل یک...
به سمتم برگشت و داد زد.
_سـاکــت شــو.
بهت زده بهش خیره شدم. صورتش در عرض یک ثانیه سرخ شده بود و چشم هاش درشت.
_یک کلمهٔ دیگه بخوای مزخرف بگی طور دیگه ای ساکتت می کنم.
آب دهانم رو با سر و صدا قورت دادم. مگه چی گفتم که کسی که در هر شرایطی ریلکس بود، اینطور آتیش گرفت؟
تا رسیدن به خیابون اصلی حرفی نزدم و آیدین هم دستم رو رها نکرد.
به کلانتری رفتیم و آیدین کارهای لازم رو انجام داد. از من هم چند سؤال پرسیدن و بالاخره بعد از یک ساعت، کارمون تموم شد.
تاکسی دم در خونه ایستاد. از آیدین تشکری کردم و خواستم پیاده شم که با صدای جیغی به سمت در خونه برگشتم.
سایه به سمت ماشین اومد و گفت:
_کجایی تو دختر؟ چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟ فکر کردم این پسره بلایی به سرت آورده.
چشم غره ای به سایه رفتم و آیدین که جلو نشسته بود، برگشت و گفت:
_سایه خانوم حداقل بذارین ما بریم. بعد پشت سرم هرچی که دلتون میخواد بگین.
بالا پریدن شونه های سایه رو به وضوح دیدم.
_ای وای. شما اینجایین آقا آیدین؟ چیزه..من با شما نبودم که.
آیدین سر تکون داد و به معنای گوش های من هم مخملیه، گفت:
_بله، متوجه شدم.
از هول شدن سایه به خنده افتاده بودم. با حرص مشتی به ب
۱۴.۲k
۲۲ تیر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.