قسمت اول مسابقه رمان از دیار حبیب
🔰سکوت کوچه را طنین گامهاي دو اسب،در هم میشکند.
⏺دو سایه، دو اسب، دو سوار از دو سوي کوچه به هم نزدیک میشوند. از آسـمان،حرارت میبارد و از زمین آتش میروید.سایهها لحظه به لحظه دامان خود را جمعتر میکننـد و در آغوش کاهگِلی دیوارها فروتر میروند. درکمرکش کوچه، عدهاي در پناه سایهبانی، خود را یله کردهاند، دستارها ازسرگرفتهاند، آرنجها از پشت بر زمین تکیه دادهاند تا رسیدن اولین نسیم خنک غروب، وقت را باحرف و نقل وخاطره بگذرانند.سایههاي دو اسب، متین و سنگین و با وقار به هم نزدیکتر میشوند. نه تنها دوسوار، که انگار دو اسب نیز همدیگر را خوب میشناسند. آن مرد که چهرهای گلگون دارد و دوگیسوي کم و بیش سپید،چهرهاش را قابی جو گنـدمی گرفته است، دهانه اسب را میکشد و او را به کنار کوچه میکشاند. آن سوار دیگر که پیشانی بلند،شـکمی برآمده و
چهرهای ملیح دارد، اسـبش را به سـمت سوار دیگر میکشاند تا آنجا که چهارگوش دو اسب به موازات هم قرار میگیرد و نفس دو اسب در هم میپیچـد. نشسـتگان در زیرسـایهبـان، مبهوت، نظارهگر این دو سوارنـد که چه میخواهنـد بکننـد. پیش از آنکه پیرمرد، لب به سـخن باز کند، آن دیگري در سـلام پیشـی میگیرد:سـلام اي #حبیب_مظاهر! درچه حالی پیرمرد؟ تبسـمی شیرین بر لبهاي پیرمرد مینشـیند:سـلام #میثم! کجا اینوقت روز؟
حبیب، اسبش را قدمی به پیش میراند تا زانو به زانوي سوار دیگر، و بعد دسـتش را از سر مهر برشانه میثم میگذارد و بی مقدمه میگوید: من مردي را میشناسم با پیشانی بلند و سري کم مو که شکمی برآمـده دارد و در بازار دارالرزق خربزه میفروشد...
میثم به خنده میگوید:خب؟خب؟
#ادامه در پست بعد
⏺دو سایه، دو اسب، دو سوار از دو سوي کوچه به هم نزدیک میشوند. از آسـمان،حرارت میبارد و از زمین آتش میروید.سایهها لحظه به لحظه دامان خود را جمعتر میکننـد و در آغوش کاهگِلی دیوارها فروتر میروند. درکمرکش کوچه، عدهاي در پناه سایهبانی، خود را یله کردهاند، دستارها ازسرگرفتهاند، آرنجها از پشت بر زمین تکیه دادهاند تا رسیدن اولین نسیم خنک غروب، وقت را باحرف و نقل وخاطره بگذرانند.سایههاي دو اسب، متین و سنگین و با وقار به هم نزدیکتر میشوند. نه تنها دوسوار، که انگار دو اسب نیز همدیگر را خوب میشناسند. آن مرد که چهرهای گلگون دارد و دوگیسوي کم و بیش سپید،چهرهاش را قابی جو گنـدمی گرفته است، دهانه اسب را میکشد و او را به کنار کوچه میکشاند. آن سوار دیگر که پیشانی بلند،شـکمی برآمده و
چهرهای ملیح دارد، اسـبش را به سـمت سوار دیگر میکشاند تا آنجا که چهارگوش دو اسب به موازات هم قرار میگیرد و نفس دو اسب در هم میپیچـد. نشسـتگان در زیرسـایهبـان، مبهوت، نظارهگر این دو سوارنـد که چه میخواهنـد بکننـد. پیش از آنکه پیرمرد، لب به سـخن باز کند، آن دیگري در سـلام پیشـی میگیرد:سـلام اي #حبیب_مظاهر! درچه حالی پیرمرد؟ تبسـمی شیرین بر لبهاي پیرمرد مینشـیند:سـلام #میثم! کجا اینوقت روز؟
حبیب، اسبش را قدمی به پیش میراند تا زانو به زانوي سوار دیگر، و بعد دسـتش را از سر مهر برشانه میثم میگذارد و بی مقدمه میگوید: من مردي را میشناسم با پیشانی بلند و سري کم مو که شکمی برآمـده دارد و در بازار دارالرزق خربزه میفروشد...
میثم به خنده میگوید:خب؟خب؟
#ادامه در پست بعد
۴.۶k
۲۳ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.