قسمت سوم مسابقه رمان از دیار حبیب
🔰غلغلهاي است در خانه سلیمانبنصرد خزاعی
⏺پیرمردان و ریشسپیدان، در صدر دو اتاق تو در تو نشسـتهاند و باقی، بعضـی ایسـتاده و بعضـی نشسـته؛ تمام فضاي خانه را اشـغال کرده اند. عدهای که دیرتر آمدهاند، در پشت درخانه #سـلیمان ایستادهاند و از شدت ازدحام مجال داخل شدن نمییابند. سلیمان،سخت از اتلاف وقت میترسد. رو میکند به #حبیب و میگوید: حبیب! شـروع کنید.حبیب دستی به ریشـهاي سپیدش میکشد و
جابهجا میشود، اماشـروع نمیکند: من چرا سـلیمان؟
شما هستید، #رفاعه هست، #مسیب هست. اصلا خود شما شروع کن سلیمان!
حرف روشن است.سـلیمان از جا برمیخیزد و غلغله فرو مینشـیند. همه به هم خبر میدهند که سـلیمان ایسـتاده است براي سـخن گفتن.سـکوت بر سـر جمع سایه میانـدازد و سـلیمان آغاز میکنـد:
#معاویه مُرده و کار را به یزید سپرده است. این فرزند نیز -که
همچنان که پدر -شایسته خلافت نیست. و #حسین(علیه السلام) بر یزید شوریده و به سمت #مکه خروج کرده است. او اکنون نیازمند یاري شـماست. شـماکه شـیعه او هستیـد؛ شـماکه #شـیعه پـدر او بودهاید. پس اگر میدانید که اهل یاري و مجاهدتید، برایش نامه بنویسـید و اعلام بیعت کنیـد. والسـلام.
سـلیمان مینشـیند و حرفی که درگلوي حبیب، گره خورده است، او را ازجا بلند میکند:
اگر میترسیداز ادامه راه، اگر رفیق نیمه راه میشوید، اگر بیم ماندن دارید، اگر احتمال سستی میدهید، پا پیش نگذارید. همین.
تردیـد چنـد تن در زیر دست و پاي تاییـد عموم گم میشود و همه یکصدا فریاد میزنند: ما #بیعت میکنیم. #نامه مینویسـیم. میکُشـیم و کشـته میشویم. جـان و مالمان فـداي حسـین.
سـلیمان،کاغـذ و قلمی را که از پیش آماده کرده است، میآورد. درکنار حبیب مینشـیند. کاغـذ را روي زانو میگـذارد و شـروع میکنـد به نوشـتن. تـا ریشسپیـدان، با مشاورت، نامه را به پایان ببرنـد.
#ادامه قسمت دوم در پست بعد
⏺پیرمردان و ریشسپیدان، در صدر دو اتاق تو در تو نشسـتهاند و باقی، بعضـی ایسـتاده و بعضـی نشسـته؛ تمام فضاي خانه را اشـغال کرده اند. عدهای که دیرتر آمدهاند، در پشت درخانه #سـلیمان ایستادهاند و از شدت ازدحام مجال داخل شدن نمییابند. سلیمان،سخت از اتلاف وقت میترسد. رو میکند به #حبیب و میگوید: حبیب! شـروع کنید.حبیب دستی به ریشـهاي سپیدش میکشد و
جابهجا میشود، اماشـروع نمیکند: من چرا سـلیمان؟
شما هستید، #رفاعه هست، #مسیب هست. اصلا خود شما شروع کن سلیمان!
حرف روشن است.سـلیمان از جا برمیخیزد و غلغله فرو مینشـیند. همه به هم خبر میدهند که سـلیمان ایسـتاده است براي سـخن گفتن.سـکوت بر سـر جمع سایه میانـدازد و سـلیمان آغاز میکنـد:
#معاویه مُرده و کار را به یزید سپرده است. این فرزند نیز -که
همچنان که پدر -شایسته خلافت نیست. و #حسین(علیه السلام) بر یزید شوریده و به سمت #مکه خروج کرده است. او اکنون نیازمند یاري شـماست. شـماکه شـیعه او هستیـد؛ شـماکه #شـیعه پـدر او بودهاید. پس اگر میدانید که اهل یاري و مجاهدتید، برایش نامه بنویسـید و اعلام بیعت کنیـد. والسـلام.
سـلیمان مینشـیند و حرفی که درگلوي حبیب، گره خورده است، او را ازجا بلند میکند:
اگر میترسیداز ادامه راه، اگر رفیق نیمه راه میشوید، اگر بیم ماندن دارید، اگر احتمال سستی میدهید، پا پیش نگذارید. همین.
تردیـد چنـد تن در زیر دست و پاي تاییـد عموم گم میشود و همه یکصدا فریاد میزنند: ما #بیعت میکنیم. #نامه مینویسـیم. میکُشـیم و کشـته میشویم. جـان و مالمان فـداي حسـین.
سـلیمان،کاغـذ و قلمی را که از پیش آماده کرده است، میآورد. درکنار حبیب مینشـیند. کاغـذ را روي زانو میگـذارد و شـروع میکنـد به نوشـتن. تـا ریشسپیـدان، با مشاورت، نامه را به پایان ببرنـد.
#ادامه قسمت دوم در پست بعد
۳.۸k
۲۳ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.