شاهنامه ۵۲ سیاوش
#شاهنامه #۵۲ #سیاوش
روزی طوس به همراه گودرز و گیو به نخچیرگاه رفتند چشمشان به زیبارویی افتاد . طوس به او گفت : چه کسی تو را به این بیشه آورد؟ دختر گفت: دیشب پدر مرا زد و من خانه را رها کردم . . طوس و گیو هر دو از او خوششان آمده بود .. خلاصه کارشان به دعوا کشید و برای داوری نزد کاووس شاه رفتند اما وقتی کاووس دخترک را دید گفت اینبانو شایسته من است . بدینسان شاه با او ازدواج کرد بعد از گذشت نه ماه او پسر زیبایی به دنیا آورد و کاووس نام او را سیاوخش نهاد . ستاره شناسان طالع او را آشفته دیدند . پس آشفته شد و به خدا پناه برد و تصمیم گرفت او را برای پرورش یافتن نزد رستم بسپارد . پس رستم او را به زابلستان برد و بزرگ کرد سپس رستم و سیاوش بهسوی پایتخت رفتند و کاووس شاه از آنان استقبال کرد
روزی کاووس با پسرش نشسته بود که سودابه وارد شد و سیاوش را دید و دیدن همان و عاشق شدن همان .پس روز بعد سودابه نزد شاه رفت و به او گفت : بهتر است که پسرت را به شبستان بفرستی تا از بین دختران کسی را انتخاب کندشاه پذیرفت سیاوش ابتدا کراهت داشت ولی پس از اصرار زیاد پدرش مجبور شد بپذیرد . روز بعد سیاوش به شبستان رفت و زیبارویان به استقبالش آمدند و سودابه او را غرق بوسه کرد اما سیاوش با کراهت از نزد او گذشت و به سوی خواهرانش رفت و پس از مدتی آنجا را ترک کرد.پس شاه نظر سودابه را پرسید و او گفت اگر شاه بخواهد یکی از دختران شبستان انتخاب نموده و به عقدش درآوریم..سیاوش روز بعد به شبستان رفت و سودابه زیبارویان را به او نشان داد و گفت که هرکدام را می پسندی انتخاب کن . سیاوش به فکر فرورفت
سودابه گفت : عجیب نیست که تو پاسخی نمی دهی چون این ماهرویان که در کنار خورشیدی چون من ایستاده اند زیباییشان به چشم نمی آید پس بیا تا با هم پیمان ببندیم . سیاوش شرمگین شد و با خود گفت : من نمی خواهم اسیر اهریمن شوم اما اگر به او جواب سردی بدهم خشمگین می شود و نزد شاه از من بدگویی می کند . پس به آرامی به سودابه گفت: تو همتایی نداری برای من یکی از دختران کافی است تو سرور بانوان هستی
وقتی کاووس به شبستان رفت سودابه مژده داد که سیاوش یکی از دختر ان ا پسندید روز دیگر سودابه سیاوش را نزد خود فراخواند و گفت: شاه گنج زیادی به تو داده است و من هم یکی از دختران شبستان را به تو می دهم . که غم عشق تو بر دلم نشسته است پس مرا شاد کن و و اگر چنین نکنی تو را نزد شاه مفتضح می کنم.
سیاوش گفت : مباد که من به پدرم جفا نمایم. سودابه به او آویخت که من راز دلم را به تو گفتم و تو می خواهی مرا رسوا کنی پس جامه اش را درید و فریاد کشید . در کاخ غلغله شد و به شاه خبر رسید کاووس به شبستان رفت و سودابه گریان شروع به بدگوی کرد
@hakimtoosi
روزی طوس به همراه گودرز و گیو به نخچیرگاه رفتند چشمشان به زیبارویی افتاد . طوس به او گفت : چه کسی تو را به این بیشه آورد؟ دختر گفت: دیشب پدر مرا زد و من خانه را رها کردم . . طوس و گیو هر دو از او خوششان آمده بود .. خلاصه کارشان به دعوا کشید و برای داوری نزد کاووس شاه رفتند اما وقتی کاووس دخترک را دید گفت اینبانو شایسته من است . بدینسان شاه با او ازدواج کرد بعد از گذشت نه ماه او پسر زیبایی به دنیا آورد و کاووس نام او را سیاوخش نهاد . ستاره شناسان طالع او را آشفته دیدند . پس آشفته شد و به خدا پناه برد و تصمیم گرفت او را برای پرورش یافتن نزد رستم بسپارد . پس رستم او را به زابلستان برد و بزرگ کرد سپس رستم و سیاوش بهسوی پایتخت رفتند و کاووس شاه از آنان استقبال کرد
روزی کاووس با پسرش نشسته بود که سودابه وارد شد و سیاوش را دید و دیدن همان و عاشق شدن همان .پس روز بعد سودابه نزد شاه رفت و به او گفت : بهتر است که پسرت را به شبستان بفرستی تا از بین دختران کسی را انتخاب کندشاه پذیرفت سیاوش ابتدا کراهت داشت ولی پس از اصرار زیاد پدرش مجبور شد بپذیرد . روز بعد سیاوش به شبستان رفت و زیبارویان به استقبالش آمدند و سودابه او را غرق بوسه کرد اما سیاوش با کراهت از نزد او گذشت و به سوی خواهرانش رفت و پس از مدتی آنجا را ترک کرد.پس شاه نظر سودابه را پرسید و او گفت اگر شاه بخواهد یکی از دختران شبستان انتخاب نموده و به عقدش درآوریم..سیاوش روز بعد به شبستان رفت و سودابه زیبارویان را به او نشان داد و گفت که هرکدام را می پسندی انتخاب کن . سیاوش به فکر فرورفت
سودابه گفت : عجیب نیست که تو پاسخی نمی دهی چون این ماهرویان که در کنار خورشیدی چون من ایستاده اند زیباییشان به چشم نمی آید پس بیا تا با هم پیمان ببندیم . سیاوش شرمگین شد و با خود گفت : من نمی خواهم اسیر اهریمن شوم اما اگر به او جواب سردی بدهم خشمگین می شود و نزد شاه از من بدگویی می کند . پس به آرامی به سودابه گفت: تو همتایی نداری برای من یکی از دختران کافی است تو سرور بانوان هستی
وقتی کاووس به شبستان رفت سودابه مژده داد که سیاوش یکی از دختر ان ا پسندید روز دیگر سودابه سیاوش را نزد خود فراخواند و گفت: شاه گنج زیادی به تو داده است و من هم یکی از دختران شبستان را به تو می دهم . که غم عشق تو بر دلم نشسته است پس مرا شاد کن و و اگر چنین نکنی تو را نزد شاه مفتضح می کنم.
سیاوش گفت : مباد که من به پدرم جفا نمایم. سودابه به او آویخت که من راز دلم را به تو گفتم و تو می خواهی مرا رسوا کنی پس جامه اش را درید و فریاد کشید . در کاخ غلغله شد و به شاه خبر رسید کاووس به شبستان رفت و سودابه گریان شروع به بدگوی کرد
@hakimtoosi
۷.۹k
۳۰ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.