. شاهنامه ۵۳ سیاوش
. #شاهنامه #۵۳ #سیاوش
شاه همه را متفرق کرد و به سیاوش گفت : ماجرا را بازگو.سیاوش هرچه گذشته بود بازگفت اما سودابه میمی گفت : او به من نظر بد داشته و لباسم را درید . پس بر و بالای سیاوش را بویید اما بوی مشکی که از سودابه می آمد در سیاوش نبود پس به سودابه بدگمان شد و پیش خود گفت : اما ترسید که در هاماوران شورش شود و دوم به یادش آمد که وقتی او اسیر شاه هاماوران بود سودابه هم در کنارش اسارت را پذیرفت و سوم اینکه شاه به شدت سودابه دوست داشت پس شاه به سیاوش گفت : با کسی در این مورد چیزی مگو . سودابه به فکر چاره افتاد . زنی در پرده سرا داشت که در آن هنگام نیز بچه ای از اهریمن در شکم داشت. سودابه به او گفت : دارویی بخور و بچه ات را بینداز تا من به کاووس بگویم این بچه از من بوده است . زن پذیرفت و دارویی خورد و دو بچه از او افتاد. سودابه طشتی را که بچه ها در آن بودند را آورد و خروشید و ناله کرد
صبح که شاه به شبستان آمد سودابه را دید که گریه می کند و طشتی را که کودکان در آن بودند را نیز دید و این باعث شد که کاووس بدگمان شود . پس به سراغ ستاره شناسان رفت و آنها پس از تفحصات زیاد گفتند: کودکان از آن دیگری است و از تو و سودابه نیست. شاه دستور داد زن بدگوهر را آوردند و به بند کشیدند
هرچه به زن وعده دادند چیزی نگفت . . شاه بین دوراهی قرار گرفت و نمی دانست چکار کند . ناچار گفت : آتشی به پا کنید تا شاید آتش گناهکار را رسوا کند . . وقتی شاه موضوع را به سیاوش گفت او پذیرفت.
پس در دشت هیزم جمع کردند و نفت برآن ریختند و آتش به پا کردند و سیاوش با جامه سپید سوار بر اسبی سیاه در برابر شاه تعظیم کرد . کاووس صورتش شرمگین بود. سیاوش گفت ناراحت مباش که اگر بیگناه باشم رها می شوم وگرنه مجازات را خواهم چشید . پس شروع به درد دل با خدا کرد و داخل آتش شد و به سلامت از آن عبور کرد و نزد پدر شتافت . سه روز به جشن و شادی پرداختند . روز چهارم سودابه به گفت پس آماده مرگ باش . سودابه گفت : این کار را مکن . این جادوی زال بود که به ما رسید . شاه گفت : بازهم نیرنگ به کار میبری و شرم نمیکنی؟ پس به جلاد گفت : او را به دار بزن
سیاوش پادرمیانی کرد که او را ببخش شاید پندپذیر باشد و به راه آید و شاه پذیرفت . سودابه را دوباره به شبستان بردن سودابه نیز دوباره به بدگویی از سیاوش میپرداخت و شاه را بدگمان میکرد . در همین زمان بود که شاه شنید که افراسیاب با صدهزارنفر بهسوی ایران آمده است . سیاوش با خود گفت: بهتر است من به جنگ او روم تا از چنگ سودابه و بدگمانی پدر خلاص شوم پس نزد شاه رفت و تقاضای خود را گفت و شاه هم شادمانه موافقت کرد و رستم را نزد خود خواند و گفت که با سیاوش همراه شود بنابراین سپاهیان را آماده کردند
@hakimtoosi
شاه همه را متفرق کرد و به سیاوش گفت : ماجرا را بازگو.سیاوش هرچه گذشته بود بازگفت اما سودابه میمی گفت : او به من نظر بد داشته و لباسم را درید . پس بر و بالای سیاوش را بویید اما بوی مشکی که از سودابه می آمد در سیاوش نبود پس به سودابه بدگمان شد و پیش خود گفت : اما ترسید که در هاماوران شورش شود و دوم به یادش آمد که وقتی او اسیر شاه هاماوران بود سودابه هم در کنارش اسارت را پذیرفت و سوم اینکه شاه به شدت سودابه دوست داشت پس شاه به سیاوش گفت : با کسی در این مورد چیزی مگو . سودابه به فکر چاره افتاد . زنی در پرده سرا داشت که در آن هنگام نیز بچه ای از اهریمن در شکم داشت. سودابه به او گفت : دارویی بخور و بچه ات را بینداز تا من به کاووس بگویم این بچه از من بوده است . زن پذیرفت و دارویی خورد و دو بچه از او افتاد. سودابه طشتی را که بچه ها در آن بودند را آورد و خروشید و ناله کرد
صبح که شاه به شبستان آمد سودابه را دید که گریه می کند و طشتی را که کودکان در آن بودند را نیز دید و این باعث شد که کاووس بدگمان شود . پس به سراغ ستاره شناسان رفت و آنها پس از تفحصات زیاد گفتند: کودکان از آن دیگری است و از تو و سودابه نیست. شاه دستور داد زن بدگوهر را آوردند و به بند کشیدند
هرچه به زن وعده دادند چیزی نگفت . . شاه بین دوراهی قرار گرفت و نمی دانست چکار کند . ناچار گفت : آتشی به پا کنید تا شاید آتش گناهکار را رسوا کند . . وقتی شاه موضوع را به سیاوش گفت او پذیرفت.
پس در دشت هیزم جمع کردند و نفت برآن ریختند و آتش به پا کردند و سیاوش با جامه سپید سوار بر اسبی سیاه در برابر شاه تعظیم کرد . کاووس صورتش شرمگین بود. سیاوش گفت ناراحت مباش که اگر بیگناه باشم رها می شوم وگرنه مجازات را خواهم چشید . پس شروع به درد دل با خدا کرد و داخل آتش شد و به سلامت از آن عبور کرد و نزد پدر شتافت . سه روز به جشن و شادی پرداختند . روز چهارم سودابه به گفت پس آماده مرگ باش . سودابه گفت : این کار را مکن . این جادوی زال بود که به ما رسید . شاه گفت : بازهم نیرنگ به کار میبری و شرم نمیکنی؟ پس به جلاد گفت : او را به دار بزن
سیاوش پادرمیانی کرد که او را ببخش شاید پندپذیر باشد و به راه آید و شاه پذیرفت . سودابه را دوباره به شبستان بردن سودابه نیز دوباره به بدگویی از سیاوش میپرداخت و شاه را بدگمان میکرد . در همین زمان بود که شاه شنید که افراسیاب با صدهزارنفر بهسوی ایران آمده است . سیاوش با خود گفت: بهتر است من به جنگ او روم تا از چنگ سودابه و بدگمانی پدر خلاص شوم پس نزد شاه رفت و تقاضای خود را گفت و شاه هم شادمانه موافقت کرد و رستم را نزد خود خواند و گفت که با سیاوش همراه شود بنابراین سپاهیان را آماده کردند
@hakimtoosi
۸.۲k
۳۰ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.