پارت 33
#پارت_33
آقای مافیا ♟🎲
با حرفی که بهش زدم شروع کرد به گریه کردن
بدون اینکه محلش بدم زنگ عباس زدم بیاد پرتش کنه بیرون
عباس اومد و بهش گفتم:
+ سریع عسل و ببر بیرون
عباس خواست دستش و بگیر که عسل گفت:
_ دستت رو بکش خودم میرم
عباس در اتاق باز کرد و همراه عسل رفت بیرون
عسل که رفت از اتاق بیرون اومدم و از عصبانیت شروع کردم به مالیدن چشمم
بعدش به راه پله ها خیره شدم و گفتم:
+ آفاق بیا بیرون میدونم پشت مجسمه ای
#آفاق
داشتم به دعواشون گوش میدادم و خیلی دوستاشتم بدونم سامیار عاشق کیه
که یهو متوجه شدم عباس داره از پله ها بالا میاد سریع پشت جسمه کنار اتاق سامیار قایم شدم و
بعد از چند دقیقه عباس با دختره اومد بیرون و رفت
همون موقع سامیارم از اتاق بیرون زد و گفت:
+ آفاق بیا بیرون میدونم پشت مجسمه ای
با این حرف پشمام ریخت اخه این یابو چطور
فهمیده بود؟
اروم از پشت مجسمه اومدم بیرون و سلام کردم
# سامیار
اروم از پشت مجسمه بیرون اومد و گفت:
_س.. لا. م
+ اولا سلام دوما فال گوش وایسادن اصلا کار قشنگی نیست سوما امروز حوصله درس ندارم میتونی بری
_ببخشید میشه اینجا بمونم
+ چرا؟
_ چون اگه برم خونه باید از سیر تا پیاز قضیه رو براشون توضیح بدم
+ باش میتونی بمونی
_و یه چیز دیگه
+ بگو
_ میشه بگین از کجا فهمیدین من پشت مجسمه ام🤩
باورم نمیشد...من بزرگ ترین مافیای شهر بودم و
همه از من میترسیدن ولی... ولی این دختر با
دیدن من خر ذوق میشد خدایا این چیه تو افریدی
در جواب سوالش بهش گفتم:
+ خب من یه مافیام و دشمنای زیادی دارم این کارا برام مثل اب خوردنه
#عاشقانه
#رمان
#کیپاپ
#کیپاپر
آقای مافیا ♟🎲
با حرفی که بهش زدم شروع کرد به گریه کردن
بدون اینکه محلش بدم زنگ عباس زدم بیاد پرتش کنه بیرون
عباس اومد و بهش گفتم:
+ سریع عسل و ببر بیرون
عباس خواست دستش و بگیر که عسل گفت:
_ دستت رو بکش خودم میرم
عباس در اتاق باز کرد و همراه عسل رفت بیرون
عسل که رفت از اتاق بیرون اومدم و از عصبانیت شروع کردم به مالیدن چشمم
بعدش به راه پله ها خیره شدم و گفتم:
+ آفاق بیا بیرون میدونم پشت مجسمه ای
#آفاق
داشتم به دعواشون گوش میدادم و خیلی دوستاشتم بدونم سامیار عاشق کیه
که یهو متوجه شدم عباس داره از پله ها بالا میاد سریع پشت جسمه کنار اتاق سامیار قایم شدم و
بعد از چند دقیقه عباس با دختره اومد بیرون و رفت
همون موقع سامیارم از اتاق بیرون زد و گفت:
+ آفاق بیا بیرون میدونم پشت مجسمه ای
با این حرف پشمام ریخت اخه این یابو چطور
فهمیده بود؟
اروم از پشت مجسمه اومدم بیرون و سلام کردم
# سامیار
اروم از پشت مجسمه بیرون اومد و گفت:
_س.. لا. م
+ اولا سلام دوما فال گوش وایسادن اصلا کار قشنگی نیست سوما امروز حوصله درس ندارم میتونی بری
_ببخشید میشه اینجا بمونم
+ چرا؟
_ چون اگه برم خونه باید از سیر تا پیاز قضیه رو براشون توضیح بدم
+ باش میتونی بمونی
_و یه چیز دیگه
+ بگو
_ میشه بگین از کجا فهمیدین من پشت مجسمه ام🤩
باورم نمیشد...من بزرگ ترین مافیای شهر بودم و
همه از من میترسیدن ولی... ولی این دختر با
دیدن من خر ذوق میشد خدایا این چیه تو افریدی
در جواب سوالش بهش گفتم:
+ خب من یه مافیام و دشمنای زیادی دارم این کارا برام مثل اب خوردنه
#عاشقانه
#رمان
#کیپاپ
#کیپاپر
۴.۲k
۱۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.