✨ مـنـو بـہ یـادت بـیــار
✨ #مـنـو_بـہ_یـادت_بـیــار
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹 قسـمـت نهم
(بــخــش دوم)
از خیابان اصلی گذشتم. سر اتوبان ایستادم و اینور اونورم را نگاه کردم...
بغض گلویم را می فشرد...
صدای سرعت ماشین ها که از بغلم رد میشدند به گوشهایم کوبانده می شد...
صدایم را کمی بلند تر کردم و گفتم:
-محمدرضا...
دو مرتبه تکرار کردم:
-محمدرضاااااا...
به یکباره نگاهم به آن طرف اتوبان گره خورد...
یک آدمک مشکی وسط اتوبان!!!!
-محمدرضا؟؟؟؟؟محمدرضا تویی؟؟؟؟
به ته اتوبان. نگاهی انداختم ماشین ها دور بودند ولی هر لحظه ممکن بود اون آدم بره روی هوا...
از اتوبان اول به سرعت گذشتم طوری که نزدیک بود ماشین زیرم کند:
-خانم حواست کجاست...چه وضع رد شدنه!!
بی توجه به سمت اون سایه رفتم.
بلند گفتم:
-آقا...آقاااا... الان ماشین میزنه بهتون از وسط اتوبان برید کنار... آقا با شمام... آقا ماشینا دارن نزدیک میشن...
یک قدم به جلو و یک قدم به عقب بر میداشتم... ماشین ها بیش از اندازه نزدیک شده بودند...
اینبار جیغ زدم:
-آقااااااااا....
اون سایه برگشت...
به یکباره فریاد زدم:
-محمدرضااااااااااا...
صدای بوق بلند و کشیده ی ماشین ها گوشم را کر میکرد...
در ثانیه ای خودم را وسط اتوبان پرت کردم و با آخرین توانم محمدرضا را هل دادم...
محمدرضا به آن طرف اتوبان پرت شد...ولی من وسط اتوبان ماندم با ماشینی که ثانیه ای بعد من را میکشت...
به یکباره دستی را روی دستانم حس کردم با فشار شدیدی من را به آن طرف اتوبان کشید...
طوری که حس کردم به یکباره گردنم از جا کنده شد...
هم زمان با من ماشین با سرعت شدیدی از بغلم رد شد...
تمام فضای اتوبان پر شده بود از صدای بوق های کشیده...
محمدرضا فریاد زد؛
-تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟؟؟؟
فقط نگاهش کردم...
اینبار با صدای بلند تر فریاد زد:
-باتوام میگم تو اینجا چیکار میکنی...جواب بده...چرا دست از سرم برنمیداری...
زدم زیر گریه و با فریاد گفتم:
-سر من داد نزن!!!!
-سرت داد میزنم....داد میزنم...چی از جون من میخوای؟؟؟؟؟
با گریه گفتم:
-زندگیمو...
-زندگیتو برو جای دیگه پیدا کن...
-زندگی من همینجاست... تویی...تویی که بهم گفتی. خوشبختم می کنی تویی که بهم قول دادی کنارم باشی...تویی که عشق خودتو نمیشناسی...
-سرم را روی زانوهام گذاشتم و شروع کردم بلند بلند گریه کردن...
-خدایااااااااااا...
-تو اگه قولتو فراموش کردی...من یادم نمیره بهت قول دادم تنهات نزارم...
ادامه دارد...
💟 sapp.ir/talangoraneh
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹 قسـمـت نهم
(بــخــش دوم)
از خیابان اصلی گذشتم. سر اتوبان ایستادم و اینور اونورم را نگاه کردم...
بغض گلویم را می فشرد...
صدای سرعت ماشین ها که از بغلم رد میشدند به گوشهایم کوبانده می شد...
صدایم را کمی بلند تر کردم و گفتم:
-محمدرضا...
دو مرتبه تکرار کردم:
-محمدرضاااااا...
به یکباره نگاهم به آن طرف اتوبان گره خورد...
یک آدمک مشکی وسط اتوبان!!!!
-محمدرضا؟؟؟؟؟محمدرضا تویی؟؟؟؟
به ته اتوبان. نگاهی انداختم ماشین ها دور بودند ولی هر لحظه ممکن بود اون آدم بره روی هوا...
از اتوبان اول به سرعت گذشتم طوری که نزدیک بود ماشین زیرم کند:
-خانم حواست کجاست...چه وضع رد شدنه!!
بی توجه به سمت اون سایه رفتم.
بلند گفتم:
-آقا...آقاااا... الان ماشین میزنه بهتون از وسط اتوبان برید کنار... آقا با شمام... آقا ماشینا دارن نزدیک میشن...
یک قدم به جلو و یک قدم به عقب بر میداشتم... ماشین ها بیش از اندازه نزدیک شده بودند...
اینبار جیغ زدم:
-آقااااااااا....
اون سایه برگشت...
به یکباره فریاد زدم:
-محمدرضااااااااااا...
صدای بوق بلند و کشیده ی ماشین ها گوشم را کر میکرد...
در ثانیه ای خودم را وسط اتوبان پرت کردم و با آخرین توانم محمدرضا را هل دادم...
محمدرضا به آن طرف اتوبان پرت شد...ولی من وسط اتوبان ماندم با ماشینی که ثانیه ای بعد من را میکشت...
به یکباره دستی را روی دستانم حس کردم با فشار شدیدی من را به آن طرف اتوبان کشید...
طوری که حس کردم به یکباره گردنم از جا کنده شد...
هم زمان با من ماشین با سرعت شدیدی از بغلم رد شد...
تمام فضای اتوبان پر شده بود از صدای بوق های کشیده...
محمدرضا فریاد زد؛
-تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟؟؟؟
فقط نگاهش کردم...
اینبار با صدای بلند تر فریاد زد:
-باتوام میگم تو اینجا چیکار میکنی...جواب بده...چرا دست از سرم برنمیداری...
زدم زیر گریه و با فریاد گفتم:
-سر من داد نزن!!!!
-سرت داد میزنم....داد میزنم...چی از جون من میخوای؟؟؟؟؟
با گریه گفتم:
-زندگیمو...
-زندگیتو برو جای دیگه پیدا کن...
-زندگی من همینجاست... تویی...تویی که بهم گفتی. خوشبختم می کنی تویی که بهم قول دادی کنارم باشی...تویی که عشق خودتو نمیشناسی...
-سرم را روی زانوهام گذاشتم و شروع کردم بلند بلند گریه کردن...
-خدایااااااااااا...
-تو اگه قولتو فراموش کردی...من یادم نمیره بهت قول دادم تنهات نزارم...
ادامه دارد...
💟 sapp.ir/talangoraneh
۳.۶k
۰۸ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.