رفت اما کاش باورامو نابود نمیکرد

رفت اما کاش باورامو نابود نمیکرد
نگار💜
پیج دیگم دنبال و لایک کنین @minaz.story


اون زمان 21 سالم بود و میتونم بگم توی همکلاسیام قیافه بهتری داشتم از نظر خودم خوشگل نبودم اما بقیه بهم میگفتن با ارایش خیلی ناز میشی
مث همیشه داشتم وارد کلاس میشدم و تقریبا یه ماهی از شروع سال می‌گذشت و من همیشه از در عقب وارد میشدم ک دیدم صندلی های ته کلاس سه تا پسر نشستن نگاهی بهشون کردم دو تاشون از همکلاسیای خودم بودن و یکیش جدید بود بعدا فهمیدم ترم بالایمونه و چون ی سال مرخصی گرفته الان کلاساشو با ما برداشته دقیقا یادمه یه هودی آبی و شلوار جین ابی داشت تو نگاه اول عاشق نشدم از این خبرا نبود فقط ب چشمم جذاب اومد
چون تموم پسرای کلاس ما خز بودن این خیلی به چشم اومد
رفتم جای دوستام نشستم ک دیدم دارن از همون پسره غیبت میکنن منم ب حرفاشون گوش میکردم و فهمیدم از خونواده درست حسابیه و اسمش محمود
ترانه دوستم بهم گفت
_نگار تو هم ی نظری بده
ادم تو داری بودم و چیزی زیادی در مورد احساسم نمیگفتم
_چی بگم اخه جذابه
_هوووف از دست تو ببین نگار اگ تا اخر همین ترم مخشو نزدم هر چی دلت خاست بگو
ترانه دختر بی نهایت راحت و شیک پوشی بود از ی خونواده مرفه و رو هر پسری ک تو دانشگاه دست میزد غیر ممکن بود باهاش دوست نشه و همیشه بهش حسودیم میشد بخاطر جذاب بودنش خوش تیپ بودنش
خنده ای کردم _تو موفق میشی ترانه اینو مطمعنم تو جذاب‌ترینی
ی ماهی گذشت و میدیدم ترانه بی نهایت به محمود چراغ سبز نشون میداد و همش ته کلاس نزدیک محمود میشستیم محمود پسری بود قد بلند با هیکل پر صدای بم چشمای قهوای روشن و هر روز ی لباس و تیپ میزد و بی نهایت سر و زبون داشت یه جورایی منم ازش خوشم اومده بود اما میدونستم تا وقتی ک ترانه باشه به من نگاه نمیکنه و البته منم دختر بی نهایت مغروری بودم و اهل جلف بازیای ترانه نبودم زیاد بگو بخند نمیکردم و گرم نمیگرفتم

ی روز سر کلاس بودیم ک استاد وقت استراحت داد و محمود به بیرون کلاس رفت و ترانه هم سریع رفت بیرون
ی کم بعد ترانه برگشت دیدم خوشحاله
گفتم چی شد پیشنهاد داد
گفت نه من بهش پیشنهاد دادم شمارمو دادم بهش خدا کنه زنگ بزنه
و چند روزی گذشت از حرکات ترانه و محمود مشخص بود ک با هم هستن و گاهی وقتا از تو حرفای ترانه متوجه میشدم ک با هم بیرون بودن اما انگاری محمود بهش گفته بود ک کسی از همکلاسیا نفهمه و چیزی نگه...... #سرگذشت #داستان #رمان
دیدگاه ها (۳)

رفت اما کاش باورامو نابود نمیکردنگار 💛 اذر ماه بود ک برف شد...

رفت اما کاش باورامو نابود نمیکرد نگار💛 هفته ها می‌گذشت و من ...

رفت اما کاش باورامو نابود نمیکردنگار💚 من اومدم با یه کم تا...

زمانی که من ناراحت بودم او خوشحال بوددیگ به عشق اعتقادی ندار...

تعجبی کردم و بهش گفتم:یعنی هیون جین و سومون منو پیدا کردن؟و ...

سلام من یه دخترم می‌خوام یکم راجب زندگیم براتون بگم من دختری...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط