سناریو تقدیمی کیمیکو ۲
دوست داشتم یه سناریوی دیگه هم براش بنویسم🥰🤝
............
قدمهای لرزان کیمیکو، دختر جوان، بر خاکِ محوطه آزمون ورودی سپاه شیطانکش نقش بست. اضطراب، همچون شبحی سرد، بر جانش سایه افکنده بود. هفت روز بقا در این دوزخِ زمینی، شرطِ عبور از دروازههای سپاه بود. عطرِ شیرینِ گلهای گیلیسین، که همچون حریری نامرئی بر فضا تنیده بود، آرامآرام رنگ باخت و جای خود را به بویِ شومِ شیاطین داد.
شمشیرِ صیقلخوردهاش را در دستان ظریفش فشرد، گویی آخرین امیدش را چنگ میزد. آماده بود تا در برابرِ هر موجودِ پلیدی که قصدِ جانش را داشت، قد علم کند. ناگهان، دستهای از شیاطینِ گرسنه، همچون گرگهایی وحشی، به او حملهور شدند. اما کیمیکو، با حرکاتی رقصگونه و مرگبار، سر از تنِ تکتکشان جدا کرد.
روزها، همچون سایههایی بیصدا، از پی هم گذشتند. روز پنجم از راه رسید، و شیاطین، با ولعی سیریناپذیر، بار دیگر به او تاختند. اما این بار، سرنوشت رویِ دیگری به او نشان داد. کیمیکو، در برابرِ هجومِ ناگهانیِ یکی از شیاطین، نتوانست به موقع جا خالی دهد. گویی لحظهٔ پایان فرا رسیده بود.
درست در لحظهای که تیغِ مرگ بر گلویِ او بوسه میزد، نیرویی ناشناخته او را از چنگالِ مرگ رهانید. کیمیکو، با چشمانی حیرتزده، زنی را دید با موهایی سیاه همچون شب و چشمانی سرخ همچون آتش. آن زن، یک شیطان بود! آیا ممکن بود که یک شیطان، جانِ او را نجات داده باشد؟
کیمیکو، با احتیاط، گارد گرفت. شیطانِ چشمقرمز، با لبخندی که بر لب داشت، گفت: 《هی! آروم! من شیطان بدی نیستم، باشه؟ اسم من مونا هست!》
صدای مونا، بر خلافِ انتظار، گرم و مهربان بود. کیمیکو، با تردید، تصمیم گرفت به او فرصتی بدهد. گلویش را صاف کرد و خود را معرفی کرد.
مونا، با لبخندی دلنشین، پاسخ داد: 《از آشنایی با شما خوشحالم، کیمیکو-سانِ عزیز!》
.......
نمیدونم چرا زیاد راضی نیستم🥰🤝
............
قدمهای لرزان کیمیکو، دختر جوان، بر خاکِ محوطه آزمون ورودی سپاه شیطانکش نقش بست. اضطراب، همچون شبحی سرد، بر جانش سایه افکنده بود. هفت روز بقا در این دوزخِ زمینی، شرطِ عبور از دروازههای سپاه بود. عطرِ شیرینِ گلهای گیلیسین، که همچون حریری نامرئی بر فضا تنیده بود، آرامآرام رنگ باخت و جای خود را به بویِ شومِ شیاطین داد.
شمشیرِ صیقلخوردهاش را در دستان ظریفش فشرد، گویی آخرین امیدش را چنگ میزد. آماده بود تا در برابرِ هر موجودِ پلیدی که قصدِ جانش را داشت، قد علم کند. ناگهان، دستهای از شیاطینِ گرسنه، همچون گرگهایی وحشی، به او حملهور شدند. اما کیمیکو، با حرکاتی رقصگونه و مرگبار، سر از تنِ تکتکشان جدا کرد.
روزها، همچون سایههایی بیصدا، از پی هم گذشتند. روز پنجم از راه رسید، و شیاطین، با ولعی سیریناپذیر، بار دیگر به او تاختند. اما این بار، سرنوشت رویِ دیگری به او نشان داد. کیمیکو، در برابرِ هجومِ ناگهانیِ یکی از شیاطین، نتوانست به موقع جا خالی دهد. گویی لحظهٔ پایان فرا رسیده بود.
درست در لحظهای که تیغِ مرگ بر گلویِ او بوسه میزد، نیرویی ناشناخته او را از چنگالِ مرگ رهانید. کیمیکو، با چشمانی حیرتزده، زنی را دید با موهایی سیاه همچون شب و چشمانی سرخ همچون آتش. آن زن، یک شیطان بود! آیا ممکن بود که یک شیطان، جانِ او را نجات داده باشد؟
کیمیکو، با احتیاط، گارد گرفت. شیطانِ چشمقرمز، با لبخندی که بر لب داشت، گفت: 《هی! آروم! من شیطان بدی نیستم، باشه؟ اسم من مونا هست!》
صدای مونا، بر خلافِ انتظار، گرم و مهربان بود. کیمیکو، با تردید، تصمیم گرفت به او فرصتی بدهد. گلویش را صاف کرد و خود را معرفی کرد.
مونا، با لبخندی دلنشین، پاسخ داد: 《از آشنایی با شما خوشحالم، کیمیکو-سانِ عزیز!》
.......
نمیدونم چرا زیاد راضی نیستم🥰🤝
- ۱۴.۲k
- ۱۴ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط