رقابت مرگبار در بهشت
"رقابت مرگبار در بهشت"
هواسنگین بود،جنگل اسرارآمیز باهرقدم مانفس کشیدوفضای اطراف رادرهاله هایی از مه و رمز و راز فرو برد.احساس کردم کیونگ اتفاقی براش افتاده دستم را روی پیشانی کیونگ گذاشتم و نفسیم در سینه حبس شد.
"چقدر داغه..."
تبش مثل آتش بود، انگار آتش زیر پوستش زبانه کشید. صورتش سرخ و برافروخته و نفسهایش بریدهبریده بود. چشمانش را نیمه باز کرد، اما نگاهش مات و پر از درد بود.
"باید...ادامه بدیم..."زمزمه کرد،ولی صدایش لرزان بود،مثل برگهای پاییزی که باکوچکترین نسیمی رقصید.
دستم رامحکم دورکمرش حلقه کردم،اماناگهان پاهایش لرزید مثل عروسکی که نخهایش را قیچی کرده باشند.
"کیونگ؟!"فریاد زدم، ولی قبل از اینکه بتوانم واکنشی نشان بدهم، تمام قامتش روی من افتاد.
سرم گیج رفت. قلبم به شدت تپید،انگار میخواست از قفسه سینه بیرون بزند. صورتش را نوازش کردم، اما گرما از پوستش مثل شعله های نامرئی انگشتانم رو سوزاند.
"نه... نه اینجا... نه الان..."
اما او دیگر هوشیار نبود. پلکهایش بسته بود و فقط نفسهای کوتاه و بریدهاش ثابت کرد که هنوز زنده بود.
"ملکه!" یکی از فرشتگان زیر نظر من جلو دوید. نگاهش پر از نگرانی بود. "چه اتفاقی افتاده؟!"
"تبش بالاست... خیلی بالاست..." گفتم و صدایم میلرزید. "دیگه نمیتونه راه بره."
فرشته ها به هم نگاه کردند. یکی از آنها پیشنهاد داد: "ما میتونیم کمکتون کنیم."
""نه...من خودم حملش میکنم
خم شدم و کیونگ را به دقت روی پشتم کشیدم. بدنش گرم و بیحال بود، سرش بی اختیار روی شانه ام افتاد. موهایش بوی باران و خاک میداد،همان بوی آشنا که همیشه آرامم میکرد... ولی حالا فقط ترس را در دلم عمیقتر کرد.ولی راه ادامه داشت.
هوا سنگینتر از قبل شده بود، گویی جنگل میدانست چه بارِ گرانی را حمل میکردم. کیونگ روی پشتم سنگینی میکرد، نفسهایش داغ و بریدهبریده به گردنم میخورد. تبش حتی از قبل هم بالاتر رفته بود، آنقدر که پوستش زیر دستانم مثل آهن گداخته میسوخت.
"سرا بایدیه کاری بکنیم"میهوبانگرانی ازپشت سراشاره کرد.تیغه هایش رادردست داشت،آماده ی هرخطری.
هانول زیرلب گفت:"جنگل داره مارومحاصره میکنه...".چشمان درخشانش در تاریکی مثل دو ستاره ی مرموز میدرخشیدند.
ناگهان، صدای خشخش برگها از میان درختان بلند شد. چیزی سریعتر از باد به سمت ما حمله ور شد
میهو، مواظب باش!" "هانول فریاد زد.
میهو حتی یک ثانیه هم تردید نکرد. با چرخشی سریع، تیغه هایش را به سمت مهاجم نشانه رفت. موجودی عجیب، شبیه به گرگِ سایه، با چشمانی سرخ از لابه لای درختان جهیده بود. میهو با حرکتی سریع، خود را بین ما و آن موجود قرار داد.
جرأت نمیکنی نزدیک بشی!" " غرید و تیغههایش در هوا رقصیدند.
مهاجم حمله کرد، اما میهو مثل رعد برق عمل کرد. با یک ضربهی دقیق، گلوی سایه گرگ را درید. موجود با خراشی خونین به زمین غلتید و سپس به خاکستر تبدیل شد.
هانول سریع کنارش رفت."خوبی؟"
میهو لبخندی زد، اگرچه نفسنفس میزد."همه چیز رو زیر کنترل دارم... ولی اینجا پر از این مخلوقاته. باید سریعتر حرکت کنیم."
من فقط توانستم سرتکان دهم.کیونگ روی پشتم بیحرکت بود،اما گاهی ناله های آرامی کردکه قلبم را لرزاند.
"سرا..." هانول به کیونگ نگاه کرد. "تبش داره بیشتر میشه.اگه ادامه بده......."
"میدونم!"صدایم شبیه فریاد بود."اما فرشتگان قدیمی انتهای این جنگلن... و ما چاره ای جزادامه دادن نداریم"
راه دشوارترشد. درختان به نظررسید که با هم حرف میزنند،گاهی صدای زمزمه هایشان به گوش میرسید. حس کردم جنگل زنده بود و ما را مسخره میکرد.
ناگهان،زمین زیرپاهایمان لرزید.ریشه های غولپیکرازخاک بیرون زدندومثل مارهایی عظیم به سمت ماپیچید
"این یکی مال منه!"هانول چشمهایش برقی زدودستانش رابه جلودرازکرد.انرژیِ آبی رنگی ازانگشتانش فوران کرد و ریشه ها را منجمد کرد.
میهو از فرصت استفاده کرد و با تیغه هایش آنها را خرد کرد:"عالی بود!"
اما جنگل تسلیم نمیشد.هر قدم که برداشتیم،چالشی جدید ظاهر میشد سایه هایی که شکل میگرفتند و ناپدید میشدند، حشرات غولپیکر، گلهايی که با نزدیک شدن به ما سم میپاشیدند......
هواسنگین بود،جنگل اسرارآمیز باهرقدم مانفس کشیدوفضای اطراف رادرهاله هایی از مه و رمز و راز فرو برد.احساس کردم کیونگ اتفاقی براش افتاده دستم را روی پیشانی کیونگ گذاشتم و نفسیم در سینه حبس شد.
"چقدر داغه..."
تبش مثل آتش بود، انگار آتش زیر پوستش زبانه کشید. صورتش سرخ و برافروخته و نفسهایش بریدهبریده بود. چشمانش را نیمه باز کرد، اما نگاهش مات و پر از درد بود.
"باید...ادامه بدیم..."زمزمه کرد،ولی صدایش لرزان بود،مثل برگهای پاییزی که باکوچکترین نسیمی رقصید.
دستم رامحکم دورکمرش حلقه کردم،اماناگهان پاهایش لرزید مثل عروسکی که نخهایش را قیچی کرده باشند.
"کیونگ؟!"فریاد زدم، ولی قبل از اینکه بتوانم واکنشی نشان بدهم، تمام قامتش روی من افتاد.
سرم گیج رفت. قلبم به شدت تپید،انگار میخواست از قفسه سینه بیرون بزند. صورتش را نوازش کردم، اما گرما از پوستش مثل شعله های نامرئی انگشتانم رو سوزاند.
"نه... نه اینجا... نه الان..."
اما او دیگر هوشیار نبود. پلکهایش بسته بود و فقط نفسهای کوتاه و بریدهاش ثابت کرد که هنوز زنده بود.
"ملکه!" یکی از فرشتگان زیر نظر من جلو دوید. نگاهش پر از نگرانی بود. "چه اتفاقی افتاده؟!"
"تبش بالاست... خیلی بالاست..." گفتم و صدایم میلرزید. "دیگه نمیتونه راه بره."
فرشته ها به هم نگاه کردند. یکی از آنها پیشنهاد داد: "ما میتونیم کمکتون کنیم."
""نه...من خودم حملش میکنم
خم شدم و کیونگ را به دقت روی پشتم کشیدم. بدنش گرم و بیحال بود، سرش بی اختیار روی شانه ام افتاد. موهایش بوی باران و خاک میداد،همان بوی آشنا که همیشه آرامم میکرد... ولی حالا فقط ترس را در دلم عمیقتر کرد.ولی راه ادامه داشت.
هوا سنگینتر از قبل شده بود، گویی جنگل میدانست چه بارِ گرانی را حمل میکردم. کیونگ روی پشتم سنگینی میکرد، نفسهایش داغ و بریدهبریده به گردنم میخورد. تبش حتی از قبل هم بالاتر رفته بود، آنقدر که پوستش زیر دستانم مثل آهن گداخته میسوخت.
"سرا بایدیه کاری بکنیم"میهوبانگرانی ازپشت سراشاره کرد.تیغه هایش رادردست داشت،آماده ی هرخطری.
هانول زیرلب گفت:"جنگل داره مارومحاصره میکنه...".چشمان درخشانش در تاریکی مثل دو ستاره ی مرموز میدرخشیدند.
ناگهان، صدای خشخش برگها از میان درختان بلند شد. چیزی سریعتر از باد به سمت ما حمله ور شد
میهو، مواظب باش!" "هانول فریاد زد.
میهو حتی یک ثانیه هم تردید نکرد. با چرخشی سریع، تیغه هایش را به سمت مهاجم نشانه رفت. موجودی عجیب، شبیه به گرگِ سایه، با چشمانی سرخ از لابه لای درختان جهیده بود. میهو با حرکتی سریع، خود را بین ما و آن موجود قرار داد.
جرأت نمیکنی نزدیک بشی!" " غرید و تیغههایش در هوا رقصیدند.
مهاجم حمله کرد، اما میهو مثل رعد برق عمل کرد. با یک ضربهی دقیق، گلوی سایه گرگ را درید. موجود با خراشی خونین به زمین غلتید و سپس به خاکستر تبدیل شد.
هانول سریع کنارش رفت."خوبی؟"
میهو لبخندی زد، اگرچه نفسنفس میزد."همه چیز رو زیر کنترل دارم... ولی اینجا پر از این مخلوقاته. باید سریعتر حرکت کنیم."
من فقط توانستم سرتکان دهم.کیونگ روی پشتم بیحرکت بود،اما گاهی ناله های آرامی کردکه قلبم را لرزاند.
"سرا..." هانول به کیونگ نگاه کرد. "تبش داره بیشتر میشه.اگه ادامه بده......."
"میدونم!"صدایم شبیه فریاد بود."اما فرشتگان قدیمی انتهای این جنگلن... و ما چاره ای جزادامه دادن نداریم"
راه دشوارترشد. درختان به نظررسید که با هم حرف میزنند،گاهی صدای زمزمه هایشان به گوش میرسید. حس کردم جنگل زنده بود و ما را مسخره میکرد.
ناگهان،زمین زیرپاهایمان لرزید.ریشه های غولپیکرازخاک بیرون زدندومثل مارهایی عظیم به سمت ماپیچید
"این یکی مال منه!"هانول چشمهایش برقی زدودستانش رابه جلودرازکرد.انرژیِ آبی رنگی ازانگشتانش فوران کرد و ریشه ها را منجمد کرد.
میهو از فرصت استفاده کرد و با تیغه هایش آنها را خرد کرد:"عالی بود!"
اما جنگل تسلیم نمیشد.هر قدم که برداشتیم،چالشی جدید ظاهر میشد سایه هایی که شکل میگرفتند و ناپدید میشدند، حشرات غولپیکر، گلهايی که با نزدیک شدن به ما سم میپاشیدند......
- ۱۸۹
- ۲۵ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط