وانشات تهیونگ😇💛
وانشات تهیونگ😇💛
زیر نور ماه توی قصر امپراطور داشتم قدم میزدم ب ماهی ک الان کامله نگاه میکردم لبخند میزدم شاید از زندگی توی قصر راضی نبودم ولی فقط بخاطر ی نفر ک تحملش میکنم
داشتم همینجور اسمون و رسد میکردم ک دستی جلو چشمام بسته شد و یکم باعث ترسم شد دستم و روی دستاش گذاشتم و از دستای کشیدش فهمیدم تهیونگه و با لبخند گفتم
ا.ت:ولیهد شمایبد
تهیونگ:اوه ا.ت رسمی حرف نزن کسی اینجا نیست
ا.ت:اما سرور ندیمه ها
تهیونگ:فرستادمشون ک برن
ا.ت:خب نمیخوای دستات و برداری
تهیونگ:امم معذرت میخوام
دستاش و از روی چشام برداشت و اومد روب روم وایستاد و دستاش و باز کرد ک نشانه ی این بود ک بغلش کنم
من متقابل دستام و باز کردم و رفتم بقلش ک گفت
تهیونگ:دلم خیلی برات تنگ شده بود
ا.ت:اره منم همینطور
تهیونگ:اوه خب امروز چیکار کردی بگو برام
ا.ت:از وقتی ک بیدار شدم و تا الان بگم؟!
تهیونگ:عاره بگو
ا.ت:خب ثبحونه خوردم کتاب خوندم باز ناهار و ب دیدن مادرت رفتم...
تهیونگ:ب دیدن مادرم رفتی
ا.ت:اره چطور
تهیونگ:چیز خواصی بهت نگفت
با شنیدن حرفش لپام گل انداخت و یاد حرف ملکه مادر افتادم ک گفت باید ب فکر بچه باشید ولیهد اینده کشور روابطی مربوط ب بچه دار شدن
با دیدنم لپام خندید و گفت
تهیونگ:پس بهت گفته
از بغلش دراومدم ی اخم غلیظی کردم ک دستم و گرفت و گفت
تهیونگ:نترس چیزی نیس
ا.ت:ترس نیس خجالته ته
تهیونگ:خجالت نکش عادی میشه خب فقط خودت و بسپار بهم
ا.ت:ی وقتی دوست دارم خفت کنم
تهیونگ:یادت باشه ولیهدم
ا.ت:پف
دستم و گرفت و با قدم های شمرد ب سمت قصرش برد تا یکم باهم قدم بزنیم و درباره بچه گپ بزنیم
زیر نور ماه توی قصر امپراطور داشتم قدم میزدم ب ماهی ک الان کامله نگاه میکردم لبخند میزدم شاید از زندگی توی قصر راضی نبودم ولی فقط بخاطر ی نفر ک تحملش میکنم
داشتم همینجور اسمون و رسد میکردم ک دستی جلو چشمام بسته شد و یکم باعث ترسم شد دستم و روی دستاش گذاشتم و از دستای کشیدش فهمیدم تهیونگه و با لبخند گفتم
ا.ت:ولیهد شمایبد
تهیونگ:اوه ا.ت رسمی حرف نزن کسی اینجا نیست
ا.ت:اما سرور ندیمه ها
تهیونگ:فرستادمشون ک برن
ا.ت:خب نمیخوای دستات و برداری
تهیونگ:امم معذرت میخوام
دستاش و از روی چشام برداشت و اومد روب روم وایستاد و دستاش و باز کرد ک نشانه ی این بود ک بغلش کنم
من متقابل دستام و باز کردم و رفتم بقلش ک گفت
تهیونگ:دلم خیلی برات تنگ شده بود
ا.ت:اره منم همینطور
تهیونگ:اوه خب امروز چیکار کردی بگو برام
ا.ت:از وقتی ک بیدار شدم و تا الان بگم؟!
تهیونگ:عاره بگو
ا.ت:خب ثبحونه خوردم کتاب خوندم باز ناهار و ب دیدن مادرت رفتم...
تهیونگ:ب دیدن مادرم رفتی
ا.ت:اره چطور
تهیونگ:چیز خواصی بهت نگفت
با شنیدن حرفش لپام گل انداخت و یاد حرف ملکه مادر افتادم ک گفت باید ب فکر بچه باشید ولیهد اینده کشور روابطی مربوط ب بچه دار شدن
با دیدنم لپام خندید و گفت
تهیونگ:پس بهت گفته
از بغلش دراومدم ی اخم غلیظی کردم ک دستم و گرفت و گفت
تهیونگ:نترس چیزی نیس
ا.ت:ترس نیس خجالته ته
تهیونگ:خجالت نکش عادی میشه خب فقط خودت و بسپار بهم
ا.ت:ی وقتی دوست دارم خفت کنم
تهیونگ:یادت باشه ولیهدم
ا.ت:پف
دستم و گرفت و با قدم های شمرد ب سمت قصرش برد تا یکم باهم قدم بزنیم و درباره بچه گپ بزنیم
۴۵.۴k
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۰