وانشات شوگا ':))
وانشات شوگا ':))
امروز توی پارک با دوست پسرت شوگا قرار داشتی با شوق ب سمت کمدت رفتی و یکی از هودیات و با شلوار جین پوشیدی و کفشای مشکیت و برداشتی نگاه ب ساعتت انداختی و پنج دقیقه دیر کردی و با دو از خونه خارج شدی چون پارک نزدیک خونت بود میتونستی سریع برسی با قدمای بلند ب سمت پارک رفتی و نگاهی ب اطراف انداختی ولی کسی نبود میدونستی بخاطر کارش باید شرایطش درک شه و تو هم دل داشتی عاشق بودی و دلتنگ روی نیمکت نشستی و نگاه ب بچه هایی ک اونجا نشسته بودن و با اسب بازیاشون بازی میکردن میکردی و لبخند محوی زدی از جات بلند شدی تا کمی قدم بزنی گوشیت و از توی جیبت در اوردی ب شوگا زنگ زدی ولی جواب نداد بیخیال شدی و خواستی بری ولی دستایی دور کمرت حلقه شد نگاهی ب دستای حلقه شدش کردی و از دستای فاکیش فهمیده خودش مستر یونگ سرت و بالا اوردی ک گفت
شوگا:ببهشید دیر کردم بیبی داشتم غذا میخوردم
تو:هعی بهونه نیار
شوگا:بهونم کجا بود باور کن
تو:باش حالا بیا قدم بزنیم و کارت دارم
شوگا:هوم
دستاش و از دور کمرت باز کرد و انگشتاتو گرهی دستش کرد و ی لبخند زدی و گفتی
تو:یونگی امروز شروع کردم ب کتاب نوشتن
شوگا:اوه چه جالبه در بارهی چی
تو:درباره ی مردی ک ایدل و عاشق ی دختر شده و ی محدودتایی بینشونه
یونگی:میخوای دوباره شروع کنی
تو:خب چیکار کنم میخوام بفهمم ک طرفدار اشتباه میکنن
یونگی:خواهش میکنم تمومش کن شاید اون طرفدارایی باشن ک تازه ارمی شدن و یکم افکارشون داغه
تو:نمیدونم
یونگی :بسه دیگ خستع سدم خوابم میاد
تو:یااا تازه اومدی خرس خوابالو
یونگی:هعی کیتن ی شب نخوابیدماا
تو:جدی پس بریم خونه زود بیا
شوگا ی لبختده زد و دنبالت اومد اما نفهمید کار مهمت چیه
امروز توی پارک با دوست پسرت شوگا قرار داشتی با شوق ب سمت کمدت رفتی و یکی از هودیات و با شلوار جین پوشیدی و کفشای مشکیت و برداشتی نگاه ب ساعتت انداختی و پنج دقیقه دیر کردی و با دو از خونه خارج شدی چون پارک نزدیک خونت بود میتونستی سریع برسی با قدمای بلند ب سمت پارک رفتی و نگاهی ب اطراف انداختی ولی کسی نبود میدونستی بخاطر کارش باید شرایطش درک شه و تو هم دل داشتی عاشق بودی و دلتنگ روی نیمکت نشستی و نگاه ب بچه هایی ک اونجا نشسته بودن و با اسب بازیاشون بازی میکردن میکردی و لبخند محوی زدی از جات بلند شدی تا کمی قدم بزنی گوشیت و از توی جیبت در اوردی ب شوگا زنگ زدی ولی جواب نداد بیخیال شدی و خواستی بری ولی دستایی دور کمرت حلقه شد نگاهی ب دستای حلقه شدش کردی و از دستای فاکیش فهمیده خودش مستر یونگ سرت و بالا اوردی ک گفت
شوگا:ببهشید دیر کردم بیبی داشتم غذا میخوردم
تو:هعی بهونه نیار
شوگا:بهونم کجا بود باور کن
تو:باش حالا بیا قدم بزنیم و کارت دارم
شوگا:هوم
دستاش و از دور کمرت باز کرد و انگشتاتو گرهی دستش کرد و ی لبخند زدی و گفتی
تو:یونگی امروز شروع کردم ب کتاب نوشتن
شوگا:اوه چه جالبه در بارهی چی
تو:درباره ی مردی ک ایدل و عاشق ی دختر شده و ی محدودتایی بینشونه
یونگی:میخوای دوباره شروع کنی
تو:خب چیکار کنم میخوام بفهمم ک طرفدار اشتباه میکنن
یونگی:خواهش میکنم تمومش کن شاید اون طرفدارایی باشن ک تازه ارمی شدن و یکم افکارشون داغه
تو:نمیدونم
یونگی :بسه دیگ خستع سدم خوابم میاد
تو:یااا تازه اومدی خرس خوابالو
یونگی:هعی کیتن ی شب نخوابیدماا
تو:جدی پس بریم خونه زود بیا
شوگا ی لبختده زد و دنبالت اومد اما نفهمید کار مهمت چیه
۶۸.۳k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۰