یک سال از رفتن جیمین میگذشت

یک سال از رفتن جیمین می‌گذشت..
هنوز خوب نشده بود..هنوز بهش فکر می‌کرد...اما نمیذاشت بقیه اینو بفهمن...همه فقط فکر میکردن که اون جیمینو فراموش کرده...اما آیا واقعا فراموش کرده بود؟
البته که نه...اون هنوزم عاشقانه جیمینو میپرستید..اما جیمینی که دیگه وجود نداشت...
تو این مدت ها یه سره به دستش تیغ میزد تا بلکه بمیره...اما نمیشد..رو دستش جای تمام اون تیغا مونده بود...انقد اینکارو کرد که.....

مثل بقیه روز ها حالش بد شده بود..خیلی وقتا به خاطر تیغ زدن به دستش کارش به بیمارستان کشیده میشد..اما انگار خدا نمی‌خواست اون بمیره..

دوباره حالش بد شد...این روزا خیلی خون دماغ میشد....بدو بدو رفت تو دستشویی و بینیشو شست...اما این برای بند اومدن خون بینیش کافی نبود...همین که از دستشویی اومد بیرون..غش کرد

الان با ماری تو یه خونه جدا زندگی میکردن...متری تو آشپز خونه بود..که صدایی شنید...سریع اومد جلوی در دستشویی که با ات‌ای که رو زمین افتاده بود مواجه شد و سریع رسوند به بیمارستان...

دکتر:خب...خانم کیم...احیانا علائمی مثل
تب یا لرز
خستگی مداوم و ضعف
عفونت‌های مکرر یا شدید
کاهش وزن بدون دلیل
خونریزی و یا کبودی آسان
خون دماغ مداوم
و یا.... نداشتید؟

ات یه نگاهی به ماری انداخت..و با نگرانی گفت

ات:ب..بله
همه رو داشتم

دکتر:من واقعا متاسفم که اینو میگم...اما شما سرطان خون دارید
سرطان خون لوسمی یا سرطان خون یکی از کشنده‌ترین انواع سرطان است. این سرطان در سلول‌های خونی یعنی گلبول‌های سفید، گلبول‌های قرمز و پلاکت‌ها ایجاد می‌شود. ژنتیک و یا اختلالات خونی و حتی کم خونی شدید احتمال از علت‌های ابتلا به سرطان خون هستند.

ماری:خب...باید چیکار کنیم؟
هرکاری لازم باشه انجام میدم تا ات زنده بمونه و چیزیش نشه..

دکتر:من متاسفم...اما دیگه دیر شده..خانم کیم....شما فقط تا ۲ و نیم ماه دیگه زنده اید..

ات از دکتر تشکر کرد و از مطب خارج شد..

ات:ماری...منو ببخش..فک کنم به خاطر دستمه(منظورش اینه که این همه خون از دست دادم کم خونی گرفت و..)

ماری بغض کرده بود

ات بغلش کرد و گفت:گریه کنی میکشمتاا..این مدت رو میرم تو ویلای ساحلی زندگی میکنم.. تنهایی

ماری:نه تنها نمیزارم

ات:شیششش...همینکه گفتم

ماری به ناچار قبول کرد
رفتن خونه و ات وسایلشو جمع کرد و حرکت کرد به سمت اون ویلا

ویلایی بود که هم نزدیک به جنگل و هم رو به روی دریا بود...بهشت..میشد گفت واقعا بهشت بود..

ات تصمیم گرفت که بره اونجا..و یه مدتی رو تنهایی بگذرونه..
دیدگاه ها (۴۶)

۱ و نیم ماه گذشت...به همه گفته بود که حتی بهش زنگم نزنن...چه...

تقریبا تا پایین گردنش توی آب بود..ناگهان صدایی توی سرش داد ز...

فصل دوم تعداد پارت:نامشخص فصل:آخر💢💢💢اسپویل💢💢💢_:دیوونه شدی؟.....

ادامه p20پارت آخر از فصل اولماری کنار ات رو تخت دراز کشید و ...

دوست پسر دمدمی مزاج

دوست پسر دمدمی مزاج

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط