آتشی شد بر دل و جانم گرفت



آتشی شد بر دل و جانم گرفت
راهزن شد راه ایمانم گرفت
رفته بود از دست من دامان صبر
چون ز پا افتادم آسانم گرفت

گم شدم در پهنه صحرای عشق
در شبی چون چهره بختم سیاه
ناگهان بی‌آن‌که بتوانم گریخت
بر سرم بارید باران گناه...

#فروغ_فرخزاد
دیدگاه ها (۴)

‌تو می گویی بلای جان عاشق،شب هجران و غم های فراق است؟ولی چشم...

‌یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفتدیوانه ای به دام جنونم کشی...

‌و اگر فکر می کنیعاشق عشقش را که داشته باشددنیایی را دارد اش...

مرغ مهتاب می خواندابری در اتاقم میگریدگلهای چشم پشیمانی می ش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط