فیک ستاره ای در دل تاریکی💫
#فیک_ستارهایدردلتاریکی💫
#پارت۱۰
شوگا با سرعت رانندگی میکرد.
یه چشمش به جاده بود یه چشمش به من...
شوکه شده بودم هیچی نمیگفتم،
حتی گریه هم نمیکردم!!
سریع به بیمارستان رسید و ماشینو کنار خیابون پارک کرد.
در رو برام باز کرد و کمک کرد پیاده بشم.
همچنان گیج بودم...
از بازوم گرفت و منو برد سمت بیمارستان.
منو روی یه صندلی نشوند و گفت:
_سوهیونا!!
صبرکن من برم دنبال کاراش تو استراحت کن.
شوگا دور شد و چشمای من تار شد و بعد همه جا سیاه...
***
تو خواب و بیداری بودم که یه صدای آشنا و نگران به گوشم خورد:
_سوهیوووون...سوهیونااااا
چند بار پلک زدم و چشمامو باز کردم'-'
قیافه ی آشفته و تو ذوق شوگا متعجبم کرد.
نگاه به دستم کردم که سِرُم وصل بود بهش.
بعد چند ثانیه به خودم اومدم و تموم ماجراها مثل یه فیلم از جلو چشمم رد شد...
خواستم سرجام بشنم که سرم گیج رفت.
شوگا نگران پرسید:
_چیشد؟خوبی؟
بی جون گفتم:
+کنچانا:)
ما..مان..نم...
دستشو گذاشت رو لبم:
_هیییش تو استراحت کن حالت خوب نیست.
دوباره پرسیدم:
+مام..انم کجا..ست؟
اشک تو چشماش حلقه زد و متاسف نگاهم کرد°-°
نه..نه امکان نداشت!!
مامانم..اون حالش باید خوب میشد...
خنده ی عصبی کردم و گفتم:
+داری..داری شوخی میکنی؟...ب..بگوووو همش دروغهههه...
سرشو انداخت پایین!!
داد کشیدم سرش..مشت میکوبیدم به سینه ی شوگا و پشت سرهم جیغ میکشیدم.
پرستارا از سروصدایی که راه انداختم اومدن تو اتاق،
دست و پامو نگه داشتن و یکیشون یه آرامبخش بهم تزریق کرد.
بعدش دیگه چیزی نفهمیدم...
-محی پفیوز قرار نبود ننشو بکشیم قاتل🥺💔
حمایت🙂💜
#پارت۱۰
شوگا با سرعت رانندگی میکرد.
یه چشمش به جاده بود یه چشمش به من...
شوکه شده بودم هیچی نمیگفتم،
حتی گریه هم نمیکردم!!
سریع به بیمارستان رسید و ماشینو کنار خیابون پارک کرد.
در رو برام باز کرد و کمک کرد پیاده بشم.
همچنان گیج بودم...
از بازوم گرفت و منو برد سمت بیمارستان.
منو روی یه صندلی نشوند و گفت:
_سوهیونا!!
صبرکن من برم دنبال کاراش تو استراحت کن.
شوگا دور شد و چشمای من تار شد و بعد همه جا سیاه...
***
تو خواب و بیداری بودم که یه صدای آشنا و نگران به گوشم خورد:
_سوهیوووون...سوهیونااااا
چند بار پلک زدم و چشمامو باز کردم'-'
قیافه ی آشفته و تو ذوق شوگا متعجبم کرد.
نگاه به دستم کردم که سِرُم وصل بود بهش.
بعد چند ثانیه به خودم اومدم و تموم ماجراها مثل یه فیلم از جلو چشمم رد شد...
خواستم سرجام بشنم که سرم گیج رفت.
شوگا نگران پرسید:
_چیشد؟خوبی؟
بی جون گفتم:
+کنچانا:)
ما..مان..نم...
دستشو گذاشت رو لبم:
_هیییش تو استراحت کن حالت خوب نیست.
دوباره پرسیدم:
+مام..انم کجا..ست؟
اشک تو چشماش حلقه زد و متاسف نگاهم کرد°-°
نه..نه امکان نداشت!!
مامانم..اون حالش باید خوب میشد...
خنده ی عصبی کردم و گفتم:
+داری..داری شوخی میکنی؟...ب..بگوووو همش دروغهههه...
سرشو انداخت پایین!!
داد کشیدم سرش..مشت میکوبیدم به سینه ی شوگا و پشت سرهم جیغ میکشیدم.
پرستارا از سروصدایی که راه انداختم اومدن تو اتاق،
دست و پامو نگه داشتن و یکیشون یه آرامبخش بهم تزریق کرد.
بعدش دیگه چیزی نفهمیدم...
-محی پفیوز قرار نبود ننشو بکشیم قاتل🥺💔
حمایت🙂💜
۱۶.۰k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.