دلم برای چشم هایش لک زده بود، دیگر طاقت دوری اش را نداشتم
دلم برای چشمهایش لک زده بود، دیگر طاقت دوریاش را نداشتم. اما
نمیخواستم دوباره غرورم را برایش له کنم، به اندازهی کافی اینکار را
انجام داده بودم. عادتش شده بود، اینکه من را بدون غرور ببیند. بهش ثابت
شده بود که او برایم از هرچیزی با ارزشتر است، حتی از خودم. دلم برای
آغوشش تنگ شده بود، ولی دیگر دلم نمیخواست به سمتش برگردم. صبحها دلم
را میشکست و شبها بغلم میکرد. آرامش آغوشش برایم کافی نبود، باید به
من اطمینان میداد که فقط من در زندگیاش هستم. باید به من اطمینان
میداد که در نبودنم، نمیرود و کسی جایم را پر نمیکند. اجازه دادم عشقش
در خونم جریان پیدا کند. و حالا میدانم پاکسازی خون از چیزی که با تموم
وجودت دوستش داری چقدر سخت است...
نمیخواستم دوباره غرورم را برایش له کنم، به اندازهی کافی اینکار را
انجام داده بودم. عادتش شده بود، اینکه من را بدون غرور ببیند. بهش ثابت
شده بود که او برایم از هرچیزی با ارزشتر است، حتی از خودم. دلم برای
آغوشش تنگ شده بود، ولی دیگر دلم نمیخواست به سمتش برگردم. صبحها دلم
را میشکست و شبها بغلم میکرد. آرامش آغوشش برایم کافی نبود، باید به
من اطمینان میداد که فقط من در زندگیاش هستم. باید به من اطمینان
میداد که در نبودنم، نمیرود و کسی جایم را پر نمیکند. اجازه دادم عشقش
در خونم جریان پیدا کند. و حالا میدانم پاکسازی خون از چیزی که با تموم
وجودت دوستش داری چقدر سخت است...
۲۱۹
۱۱ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.