🌺کم مانده بود از خوشحالی در خیابان پشتک بزنم. برای رسیدن
🌺کم مانده بود از خوشحالی در خیابان پشتک بزنم. برای رسیدن به جعفر دو سال کم داشتم و راه دور زدن آن دو سال را یافته بودم.
اگر کمد رویم می افتاد حتما زیرش جان می دادم. روی پنجه کش آمدم. بقیه شناسنامه ها را از آن بالا در بغلم کشیدم. بالای کمد گذاشته بودنش که دست بچه فضولی مثل من به اش نرسد.
🌺خیلی وقت نداشتم، بین نماز مغرب و عشا از مسجد جیم شده بودم. کسی خانه نبود. شناسنامه ام را باز کردم. با سلام و صلوات دم ۶ را به راست کشیدم و ۴ شد. تاریخ تولد را نگاه کردم و از هوشم لذت بردم.
۱۳۴۶ به ۱۳۴۴ تبدیل شده بود. در فاصله منبر رفتن حاج آقا محصل یزدی دو سال بزرگ شدم. حالا هم سن جعفر بودم؛ به همین راحتی.
🌺کلّه صبح شال و کلاه کردم و به سپاه قم رفتم. پشت در برای صدمین بار روی جیب سینه ام دست گذاشتم. قلبم زیر شناسنامه بالا و پایین می پرید. آب دهانم را به زور قورت دادم و داخل شدم.
ساختمان سپاه به ابتدای خیابان گلستان منتقل شده بود. از شانسم مسوول ثبت نام همان مرد قد بلند بود.
🌺نگاهی به شناسنامه انداخت و نگاهی
به من. نفس عمیقش را که یک دنیا عصبانیت پشتش مهار کرده بود، بیرون داد. شناسنامه را جلویم گذاشت:
_این جا را یادت رفته درست کنی.
زیر انگشتش را نگاه کردم. تاریخ تولد به حروف هم نوشته شده بود.
از آنکه نوشته به آن بزرگی را ندیده بودم، جا خوردم.
#مربع_های_قرمز
#شهید
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
اگر کمد رویم می افتاد حتما زیرش جان می دادم. روی پنجه کش آمدم. بقیه شناسنامه ها را از آن بالا در بغلم کشیدم. بالای کمد گذاشته بودنش که دست بچه فضولی مثل من به اش نرسد.
🌺خیلی وقت نداشتم، بین نماز مغرب و عشا از مسجد جیم شده بودم. کسی خانه نبود. شناسنامه ام را باز کردم. با سلام و صلوات دم ۶ را به راست کشیدم و ۴ شد. تاریخ تولد را نگاه کردم و از هوشم لذت بردم.
۱۳۴۶ به ۱۳۴۴ تبدیل شده بود. در فاصله منبر رفتن حاج آقا محصل یزدی دو سال بزرگ شدم. حالا هم سن جعفر بودم؛ به همین راحتی.
🌺کلّه صبح شال و کلاه کردم و به سپاه قم رفتم. پشت در برای صدمین بار روی جیب سینه ام دست گذاشتم. قلبم زیر شناسنامه بالا و پایین می پرید. آب دهانم را به زور قورت دادم و داخل شدم.
ساختمان سپاه به ابتدای خیابان گلستان منتقل شده بود. از شانسم مسوول ثبت نام همان مرد قد بلند بود.
🌺نگاهی به شناسنامه انداخت و نگاهی
به من. نفس عمیقش را که یک دنیا عصبانیت پشتش مهار کرده بود، بیرون داد. شناسنامه را جلویم گذاشت:
_این جا را یادت رفته درست کنی.
زیر انگشتش را نگاه کردم. تاریخ تولد به حروف هم نوشته شده بود.
از آنکه نوشته به آن بزرگی را ندیده بودم، جا خوردم.
#مربع_های_قرمز
#شهید
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
۱.۴k
۰۱ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.