دلبری نادیده بر قلبم شده فرمانروا

دلبری نادیده بر قلبم شده فرمانروا
نرم نرمک دل به او بستم نمیدانم چرا

با پیامی دل زمن برد آن صبای صبح خیز
با محبت کرد قلبم را به عشقش مبتلا

من نبودم اهل تسبیح و روایت لیکن او
کرده شیدای حدیث و معرفت قلب مرا

شعرهایم ناقص و بی ارزشند و کم فروغ
میکند تایید و میگوید به شعرم مرحبا

گر کسی پرسد زمن از او چه میدانی؟ بگو
گویمش مجنون اشعار من است آن با صفا

آرزومندم بگیرم تنگ در آغوش خویش
تانگردد بعد ازاین دین ودلی از هم جدا

ای رفیقان طریقت چند ماهی می شود
دلبری نادیده بر قلبم شده فرمانروا ...
دیدگاه ها (۲)

ﺑﺎ ﺳﺎﻋﺖ ﺩﻟﻢﻭﻗﺖ ﺩﻗﯿﻖ ﺁﻣﺪﻥ ﺗﻮﺳﺖ !ﻣﻦ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺍﻡ :ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺗﮏ ﺩﺭﺧﺖ ...

تو را دوست دارمچون نان و نمکچون لبان گر گرفته از تبکه نیمه ش...

سیبِ زردِ لبِ منسرخیِ سیبِ لبِ توروی هم رفته عجب طعمِ دوسیبی...

در وجودم کسی هست...!!!به وسعت "تو"که هر شب به تنهایی ام سر م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط