دو پارتی گل عشق
□دو پارتی□ گل عشق■
سوم شخص" نور خورشید به اتاق میتابید...به سمت پرده رفت و کشیدش_
دوباره فضا تاریک شد...جز صدای بادی که توی قلعه پخش شده بود صدایی نمیشد شنید.
قلعه ای که صاحبش مرد نقاب داری بود"توی روستا افسانه ای پخش شده بود که این شخص به علت چهر زشتی که داشت خودشو در اون قلعه نفرین شد حبس کرده بود'
کسی نمیدونست که اون پسر چرا چهرشو مخفی میکنه..فقط چند نفری که اونجا رفته بودن مردنقاب دار رو فقط از پشت پنجره دیدن اما جرعت نکردن که وارد قلعه بشن'
افسردگی به اون غلبه کرده بود..روی صندلیش نشست و دستشو روی صورتش کشید..
در اتاق باز شد و پیرزنی که از بچگی از پسر مراقبت کرده بود تا زمانی که مادر و پدرش از دنیا رفتن و وقتی که پسر عشقشو از دست داد و افسردگی گرفت در کنارش بود..
اجوما:پسرم بیا غذا بخور.
جین: اجوما_گشنم نیست..
اجوما: اخه.
جین: لطفا برو بیرون...
پیرزن از اتاق بیرون رفت و پسر رو با غم و اندوهش تنها گذاشت.
بلند شد و از گوشه پرده به حیاط نگاه کرد...تنها سرگرمیش رسیدگی به گلهاش بود.
نقابشو به صورتش زد و به حیاط رفت.
بیلچه ای رو برداشت و شروع به کندن گلی از ریشه شد...
دختری فقیر که خرج زندگیشو فقط از راه فروختن گل در میاورد _برای چیدن گل به جنگل اومده بود..
تمام گلها خشک شده بودن..بادی وزید که ریه هاش پر شد از گرده گل"
ا.ت: حتما این اطراف گل هست.
دختر حرکت کرد تا_رسید به قلعه...در فلزی که زنگ زده بود رو هل داد و داخل باغ شد.
پسر از دور کسیو دید...پشت بوته ها مخفی شد*
دختر اروم به سمت گل رفت و شنلش رو از روی سرش کنار زد.
پسر از پشت نقاب داشت دختری با زیبایی خورشید میدید_
ا.ت:اسمرالدو"(اسم یه گل)
پسر باخودش فکر کرد...چطور دختری روستایی اسم گلی به این کمیابی را میداند؟
دختر برای چیدن گل دستش را دراز کرد که پسر از پشت بوته ها بیرون امد و دست دختر رو گرفت..
جین: تو کی هستی؟
ا.ت: م..متاسفم_نمیدونستم این باغچه شماست.
جین: زود باش از اینجا برو.
ا.ت: چ..چشم.
جین دست دختر رو ول کرد که دختر سریع ازش دور شد.
ا.ت: مرد نقاب دار!..ببخشید که بی اجازه به گلاتون نزدیک شدم!
پسر از پشت نقاب لبخندی زد که دختر به راهش ادامه داد.
جین انتظار داشت که دیگه اون دختر رو نبینه اما فردا دوباره دختر به انجا اومد.
پرده رو کنار زد که دختر رو جلوی در قلعه دید..
جین: چه طور روش شده که دوباره برگرده.
پیرزن در رو باز کرد که با ایزابل رو به رو شد...
اجوما: شما کی هستید؟
ا.ت: اممم...من برای اون مرد هدیه ای اوردم برای معذت خواهی.
اجوما: بیا تو دخترم.
سوم شخص" نور خورشید به اتاق میتابید...به سمت پرده رفت و کشیدش_
دوباره فضا تاریک شد...جز صدای بادی که توی قلعه پخش شده بود صدایی نمیشد شنید.
قلعه ای که صاحبش مرد نقاب داری بود"توی روستا افسانه ای پخش شده بود که این شخص به علت چهر زشتی که داشت خودشو در اون قلعه نفرین شد حبس کرده بود'
کسی نمیدونست که اون پسر چرا چهرشو مخفی میکنه..فقط چند نفری که اونجا رفته بودن مردنقاب دار رو فقط از پشت پنجره دیدن اما جرعت نکردن که وارد قلعه بشن'
افسردگی به اون غلبه کرده بود..روی صندلیش نشست و دستشو روی صورتش کشید..
در اتاق باز شد و پیرزنی که از بچگی از پسر مراقبت کرده بود تا زمانی که مادر و پدرش از دنیا رفتن و وقتی که پسر عشقشو از دست داد و افسردگی گرفت در کنارش بود..
اجوما:پسرم بیا غذا بخور.
جین: اجوما_گشنم نیست..
اجوما: اخه.
جین: لطفا برو بیرون...
پیرزن از اتاق بیرون رفت و پسر رو با غم و اندوهش تنها گذاشت.
بلند شد و از گوشه پرده به حیاط نگاه کرد...تنها سرگرمیش رسیدگی به گلهاش بود.
نقابشو به صورتش زد و به حیاط رفت.
بیلچه ای رو برداشت و شروع به کندن گلی از ریشه شد...
دختری فقیر که خرج زندگیشو فقط از راه فروختن گل در میاورد _برای چیدن گل به جنگل اومده بود..
تمام گلها خشک شده بودن..بادی وزید که ریه هاش پر شد از گرده گل"
ا.ت: حتما این اطراف گل هست.
دختر حرکت کرد تا_رسید به قلعه...در فلزی که زنگ زده بود رو هل داد و داخل باغ شد.
پسر از دور کسیو دید...پشت بوته ها مخفی شد*
دختر اروم به سمت گل رفت و شنلش رو از روی سرش کنار زد.
پسر از پشت نقاب داشت دختری با زیبایی خورشید میدید_
ا.ت:اسمرالدو"(اسم یه گل)
پسر باخودش فکر کرد...چطور دختری روستایی اسم گلی به این کمیابی را میداند؟
دختر برای چیدن گل دستش را دراز کرد که پسر از پشت بوته ها بیرون امد و دست دختر رو گرفت..
جین: تو کی هستی؟
ا.ت: م..متاسفم_نمیدونستم این باغچه شماست.
جین: زود باش از اینجا برو.
ا.ت: چ..چشم.
جین دست دختر رو ول کرد که دختر سریع ازش دور شد.
ا.ت: مرد نقاب دار!..ببخشید که بی اجازه به گلاتون نزدیک شدم!
پسر از پشت نقاب لبخندی زد که دختر به راهش ادامه داد.
جین انتظار داشت که دیگه اون دختر رو نبینه اما فردا دوباره دختر به انجا اومد.
پرده رو کنار زد که دختر رو جلوی در قلعه دید..
جین: چه طور روش شده که دوباره برگرده.
پیرزن در رو باز کرد که با ایزابل رو به رو شد...
اجوما: شما کی هستید؟
ا.ت: اممم...من برای اون مرد هدیه ای اوردم برای معذت خواهی.
اجوما: بیا تو دخترم.
- ۲.۵k
- ۲۱ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط