داخلِ کافه نشسته بودم
داخلِ کافه نشسته بودم
میزِ کناری ام دختر و پسری بودند،
که ناخواسته توجهم را جلب کردند
همدیگر را نگاه میکردند و کلامی بینشان رد و بدل نمیشد
بغضی که دختر داشت و هر لحظه منتظرِ شنیدنِ صدای انفجارَش بودم
و پسری که بی تفاوت ترین آدمِ روی زمین بود
بالاخره قطره ای از چشمِ دختر جاری شد و
تمامِ پهنای صورتش را گرفت...
با صدایی لرزان
فقط یک جمله را تکرار میکرد؛
"تو قول داده بودی"
و در جواب فقط سکوت میشنید و سکوت!
از پسر بودنم بَدَم آمد
از اینکه به پشتوانه ی جنسیتشان،قولِ مردانه میدهند و
مثلِ بچه ها میزنند زیرَش
از اینکه گاهی چون نمیتوانند طرفشان را نگه دارند،
چون دوست داشتن بلد نیستند،
هی قول میدهند و قول میدهند و قول میدهند!
میزِ کناری ام دختر و پسری بودند،
که ناخواسته توجهم را جلب کردند
همدیگر را نگاه میکردند و کلامی بینشان رد و بدل نمیشد
بغضی که دختر داشت و هر لحظه منتظرِ شنیدنِ صدای انفجارَش بودم
و پسری که بی تفاوت ترین آدمِ روی زمین بود
بالاخره قطره ای از چشمِ دختر جاری شد و
تمامِ پهنای صورتش را گرفت...
با صدایی لرزان
فقط یک جمله را تکرار میکرد؛
"تو قول داده بودی"
و در جواب فقط سکوت میشنید و سکوت!
از پسر بودنم بَدَم آمد
از اینکه به پشتوانه ی جنسیتشان،قولِ مردانه میدهند و
مثلِ بچه ها میزنند زیرَش
از اینکه گاهی چون نمیتوانند طرفشان را نگه دارند،
چون دوست داشتن بلد نیستند،
هی قول میدهند و قول میدهند و قول میدهند!
۲۲۸
۱۶ آذر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.