Haitani Ran Fan fic part13
با کشیده شدن چاقو روی گلوی ا/ت خراش نسبتا بدی ایجاد کرد... در همون لحظه ریندو بود که به گلوله رو حروم اون عوضی کرد...
با سرعت به سمت ا/ت رفت.... حالا اون روی زمین افتاده بود و فقط سرخی خون بود اطرافش رو احاطه کرده بود....
ران: ا/ت نگران نباش عزیزم نجاتت میدم... بهت قول میدم... تو ... تو روز بعد از اولین شبمون یادته چه قولی دادی ؟... قول دادی فقط عروس من بشی ... لطفا .. لطفا زیر قولت نزن ...
ا/ت : ر... ران... ساما...
با گفتن اسمش قطره کوچیکی از چشمش فرو ریخت... و صورتش رو خیس کرد... و بقیه اشک ها هم از هم سبقت میگرفتن...
ران: هیچی نگو من نجاتت میدم...
ا/ت : م..م...من...م.. تاس... فم... ک.. ه.. ت... وی.. درد... سر... ان... دا.. خت.. مت.. ون... (من متاسفم که توی دردسر انداختمتون )
با سرفه ای که کرد خون بیشتری بالا آورد... چشمای مردی که تا به حال برای هیچ زنی گریه نکرده بود خیس شد و فریاد زد...
ران: هیچی نگو.... ا/ت.... خواهش میکنم... نجاتت میدم... قول میدم...
فریادی که زد مثل بقیه فریاد هاش نبود از روی درد و ناراحتی بود... از روی عجز و ناتوانی بود....
با پیچیده شدن صدای بوق آمبولانس... تنها چیزی که ا/ت دید... تارکی مطلق و تنها چیزی که شنید... صدا زدنش توسط ران بود...
چهار سال از اون ماجرا گذشته بود.... با گرفتن دسته گلی مخلوت از رز های مشکی و آبی...
دست دختر کوچولوش رو هم گرفت و به سمت خونه ا/ت رفت...
جایی که دقیقا چهار سال پیش توی همچین روزی کنار یه درخت ساکورا.. برای همیشه چشماش رو بست... و دیگه باز نکرد...
ران: سلام ا/ت... ببین کی اومده اینجا... کیکو.. دختر کوچولومون امروز ٣ سالش ۳ ماهش شده... میدونی چرا اسمش رو گذاشتم کیکو ... اون بهم امیدی برای زنده موندن داد... اگه الان دختر کوچولومون نبود... منم کنارت خوابیده بودم... اگه اون روز دکترا نمیگفتن تو بارداری... منم دیگه دلیلی برای زنده موندن نداشتم ... چه حیف شد که نیستی ببینی دخترمون چقد شبیهت شده .. مثل همیشه اومدم فقط بهت یه چیزی بگم ... منم بعد از ملاقات اولمون عاشقت شدم ... و همیشه دنبالت بودم ... ولی منو ببخش که وقتی مهمونم بودی و بهم عشق میورزیدی باهات بد بود ...
کیکو : بابایی... کی مامان از خواب بیدار میشه؟....
با لبخندی که توش میشد غم رو به خوبی خوند جواب دختر کوچولوش رو داد
ران: مامان.... برای همیشه خوابیده...
دسته گل برای ا/ت گذاشت و کیکو کوچولو رو در آغوشش گرفت... کیکو دقیقا بوی مادرش رو میداد... و با مادرش ا/ت مو نمیزد...
از اونجا دور شد... اون گل هاناهاکی (فکر کنم همین بود) (یه افسانه ژاپنی برای کسایی که عاشقن)
رو از برای همیشه دور انداخته بود... چون دیگه نمیخواست کسی براش جای ا/تش رو بگیره....
و پایان این فن فیک غمگین شد دوستان... 🐸💔 خب نظراتتون رو راجب این فن فیک بگید🫴
با سرعت به سمت ا/ت رفت.... حالا اون روی زمین افتاده بود و فقط سرخی خون بود اطرافش رو احاطه کرده بود....
ران: ا/ت نگران نباش عزیزم نجاتت میدم... بهت قول میدم... تو ... تو روز بعد از اولین شبمون یادته چه قولی دادی ؟... قول دادی فقط عروس من بشی ... لطفا .. لطفا زیر قولت نزن ...
ا/ت : ر... ران... ساما...
با گفتن اسمش قطره کوچیکی از چشمش فرو ریخت... و صورتش رو خیس کرد... و بقیه اشک ها هم از هم سبقت میگرفتن...
ران: هیچی نگو من نجاتت میدم...
ا/ت : م..م...من...م.. تاس... فم... ک.. ه.. ت... وی.. درد... سر... ان... دا.. خت.. مت.. ون... (من متاسفم که توی دردسر انداختمتون )
با سرفه ای که کرد خون بیشتری بالا آورد... چشمای مردی که تا به حال برای هیچ زنی گریه نکرده بود خیس شد و فریاد زد...
ران: هیچی نگو.... ا/ت.... خواهش میکنم... نجاتت میدم... قول میدم...
فریادی که زد مثل بقیه فریاد هاش نبود از روی درد و ناراحتی بود... از روی عجز و ناتوانی بود....
با پیچیده شدن صدای بوق آمبولانس... تنها چیزی که ا/ت دید... تارکی مطلق و تنها چیزی که شنید... صدا زدنش توسط ران بود...
چهار سال از اون ماجرا گذشته بود.... با گرفتن دسته گلی مخلوت از رز های مشکی و آبی...
دست دختر کوچولوش رو هم گرفت و به سمت خونه ا/ت رفت...
جایی که دقیقا چهار سال پیش توی همچین روزی کنار یه درخت ساکورا.. برای همیشه چشماش رو بست... و دیگه باز نکرد...
ران: سلام ا/ت... ببین کی اومده اینجا... کیکو.. دختر کوچولومون امروز ٣ سالش ۳ ماهش شده... میدونی چرا اسمش رو گذاشتم کیکو ... اون بهم امیدی برای زنده موندن داد... اگه الان دختر کوچولومون نبود... منم کنارت خوابیده بودم... اگه اون روز دکترا نمیگفتن تو بارداری... منم دیگه دلیلی برای زنده موندن نداشتم ... چه حیف شد که نیستی ببینی دخترمون چقد شبیهت شده .. مثل همیشه اومدم فقط بهت یه چیزی بگم ... منم بعد از ملاقات اولمون عاشقت شدم ... و همیشه دنبالت بودم ... ولی منو ببخش که وقتی مهمونم بودی و بهم عشق میورزیدی باهات بد بود ...
کیکو : بابایی... کی مامان از خواب بیدار میشه؟....
با لبخندی که توش میشد غم رو به خوبی خوند جواب دختر کوچولوش رو داد
ران: مامان.... برای همیشه خوابیده...
دسته گل برای ا/ت گذاشت و کیکو کوچولو رو در آغوشش گرفت... کیکو دقیقا بوی مادرش رو میداد... و با مادرش ا/ت مو نمیزد...
از اونجا دور شد... اون گل هاناهاکی (فکر کنم همین بود) (یه افسانه ژاپنی برای کسایی که عاشقن)
رو از برای همیشه دور انداخته بود... چون دیگه نمیخواست کسی براش جای ا/تش رو بگیره....
و پایان این فن فیک غمگین شد دوستان... 🐸💔 خب نظراتتون رو راجب این فن فیک بگید🫴
۲۱.۰k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.