پیرمردی هر روز تو محله می دید پسرکی با کفش های پاره و پای

پیرمردی هر روز تو محله می دید پسرکی با کفش های پاره و پای برهنه با توپ پلاستیکی فوتبال بازی می کند...
روزی رفت ی کتانی نو خرید و اومد و به پسرک گفت بیا این کفشا رو بپوش...
پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت: شما خدایید؟!...
پیرمرد لبش را گزید و گفت نه!...
پسرک گفت پس دوست خدایی، چون من دیشب فقط به خدا گفتم كه کفش ندارم...

(دوست خدا بودن سخت نيست...)
دیدگاه ها (۵)

دوچرخه دیده بودم..سه چرخه هم دیدم..چهارچرخه هم دیدم..اما هیچ...

برو ای خوب من ، هم بغض دریا شو ، خداحافظ ! برو با بی کسی ها...

هنوز هم وقتی باران می آیدتنم را به قطرات باران می سپارممی گو...

ایـن شــعرهـــابـــرونــد بــه جــهنّممــن فقــطدیــوانـه ی ...

راستی دیشب دوباره مست و تنها بی قرارسر درآوردم از آن کوچه از...

نسیمی سرد پرد هارا تکان میداد.روشنی داخل اتاق وجود نداشت بجز...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط