قسمت آخر غروب شلمچه

( قسمت آخر : غروب شلمچه )
.
اتوبوس توی شلمچه ایستاد ... خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید ... یه ساعت دیگه زیر اون علم ...
.
.
از اتوبوس رفت بیرون ... منم با فاصله دنبالش ... هنوز باورم نمی شد ... .
صداش کردم ... نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار می کنی؟ ... .
برگشت سمت من ... با گریه گفتم: کجایی امیرحسین؟ ... .
.
جا خورده بود ... ناباوری توی چشم هاش موج می زد ... گریه اش گرفته بود ... نفسش در نمی اومد ... .
همه جا رو دنبالت گشتم ... همه جا رو ... برگشتم دنبالت ... گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ... هیچ جا نبودی ... .
.
اشک می ریخت و این جملات رو تکرار می کرد ... اون روز ... غروب شلمچه ... ما هر دو مهمان شهدا بودیم ... دعوت شده بودیم ... دعوت مون کرده بودن ... ...


#شیعه
#ره_یافته
#تازه_مسلمان

داستان دیگه یه هفته دیگه... .
دیدگاه ها (۳۶)

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡میلادت ای دوست مبارک باشدپیوسته دلت شاد س...

یا رب به در تو روســیاه آمده امبر درگه تو به اشک و آه آمده ا...

( قسمت بیست و یکم: دعوتنامه ) ..فردا، آخرین روز بود ... می ر...

حدودا 9 ساله بودم؛ تفریحم این بود که وقتی جوراب پوشیدم، پامو...

بهم گفت, عشق ' مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی م...

𝐌𝐲 𝐛𝐫𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫'𝐬 𝐟𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝_𝐏𝐚𝐫𝐭³ دسستم رو گذاشتم روی دستش که مث چی...

عععررررررررر بچه ها خیلی سعی کردم جلوی خودم و بگیرم نرم لپاش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط