دلم برای خانه ننه جان تنگ شده..
دلم برای خانه ننه جان تنگ شده..
مادر بزرگم را میگویم، دوست داشت ننه جان صدایش بزنیم، انگار هنوز در همان دوران قدیم سیر میکرد، اصلا با تکنولوژی میانه چندانی نداشت، همه زندگیاش خلاصه شده بود در یک خانه نقلی با حوض فیروزهای که دور تا دور آن را گلدانهای سفالی چیده بود.
چند تا ماهی گلی همیشه در حوض خانهاش داشت.
گلهای شمعدانی را خیلی دوست داشت. عصرها برایمان شربت نعناع درست میکرد و گاهی چای بهارنارنج.
و دوباره قصه عاشقیاش با بابابزرگ را برای صدمین بار تعریف میکرد. انگار هیچ وقت برایش تکراری نمیشود.
وقتی آرام آرام پلک میزد و با گوشه چارقدش بازی میکرد میفهمیدم دوباره به دهه چهل رفته،
قصه عشقشان را حفظ شده بودم ولی هر بار ننه جان از آن روزها میگفت باز هم برایم تازگی داشت.
شیراز یک روز سرد و پاییزی، پیاده رو عاشقی... پیاده روی خیابان منتهی به آرامگاه حافظ..
عشق در یک نگاه، دلبری با یک سلام، و چشمان نجیب مادربزرگ...
به اینجا که میرسید برق نگاهش را میدیدم، یک جرعه شربت سر میکشید و میگفت آقاجان خدابیامرزت هیچ وقت برایم کم نگذاشت، همیشه من را مثل روز اول دوست داشت، همیشه عاشقم بود همیشه عاشقش بودم...
گاهی چقدر غبطه میخوردم به حال خوب دلشان..
دنیای امروز را قیاس میکردم با دنیای پاک و لبریز از صداقت آن روزها ..
چقدر این روزها عاشقی بی بها شده، چقدر کمرنگ شده..چقدر سطحی و نه از ته دل..
ننه جان هنوز هم وقتی اسم آقاجان را میبرد یک نوع حرمت خاص در کلامش هست که عمقش میرسد به یک دوست داشتن عجیب...
کاش میشد من هم تجربهاش کنم،
حس خوب عاشقی را میگویم♥️
#قصه_عشق
#سمیه_زارع
مادر بزرگم را میگویم، دوست داشت ننه جان صدایش بزنیم، انگار هنوز در همان دوران قدیم سیر میکرد، اصلا با تکنولوژی میانه چندانی نداشت، همه زندگیاش خلاصه شده بود در یک خانه نقلی با حوض فیروزهای که دور تا دور آن را گلدانهای سفالی چیده بود.
چند تا ماهی گلی همیشه در حوض خانهاش داشت.
گلهای شمعدانی را خیلی دوست داشت. عصرها برایمان شربت نعناع درست میکرد و گاهی چای بهارنارنج.
و دوباره قصه عاشقیاش با بابابزرگ را برای صدمین بار تعریف میکرد. انگار هیچ وقت برایش تکراری نمیشود.
وقتی آرام آرام پلک میزد و با گوشه چارقدش بازی میکرد میفهمیدم دوباره به دهه چهل رفته،
قصه عشقشان را حفظ شده بودم ولی هر بار ننه جان از آن روزها میگفت باز هم برایم تازگی داشت.
شیراز یک روز سرد و پاییزی، پیاده رو عاشقی... پیاده روی خیابان منتهی به آرامگاه حافظ..
عشق در یک نگاه، دلبری با یک سلام، و چشمان نجیب مادربزرگ...
به اینجا که میرسید برق نگاهش را میدیدم، یک جرعه شربت سر میکشید و میگفت آقاجان خدابیامرزت هیچ وقت برایم کم نگذاشت، همیشه من را مثل روز اول دوست داشت، همیشه عاشقم بود همیشه عاشقش بودم...
گاهی چقدر غبطه میخوردم به حال خوب دلشان..
دنیای امروز را قیاس میکردم با دنیای پاک و لبریز از صداقت آن روزها ..
چقدر این روزها عاشقی بی بها شده، چقدر کمرنگ شده..چقدر سطحی و نه از ته دل..
ننه جان هنوز هم وقتی اسم آقاجان را میبرد یک نوع حرمت خاص در کلامش هست که عمقش میرسد به یک دوست داشتن عجیب...
کاش میشد من هم تجربهاش کنم،
حس خوب عاشقی را میگویم♥️
#قصه_عشق
#سمیه_زارع
۲.۶k
۱۹ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.