داستان

#داستان
🔞 اعتقاد
سلام من ریحانه هستم و 17سالمه ی روز داییم زنگ زدو گفت ما شب میخوایم بریم مهمونی کسی نیست از خونمون مراقبت کنه شما امشب بیاید حواستون ب خونه باشه. من و مامانم و داداشم رفتیم داییم و زنداییم خونه رو به ما سپردن و رفتن.
داشتیم باهم تلوزیون نگاه میکردیم که من تشنم شدو رفتم آب بخورم لیوان اب دستم بود ک یهو دیدم ی مرد قد بلند ک هیکل خیلی بزرگی داشت ولباسای داییمو پوشیده بود تو چهار چوب در ایستاده بود پشتش ب من بودو صورتشو ندیدم اون موجود انقدر بزرگ بود ک کل چهارچوبه درو گرفته بود من یه جیغ بنفش زدم و لیوان و پرت کردم رفتم سمته داداشم با گریه اتفاقی که افتادو براش تعریف کردم داداشم حرفمو باور نمیکرد و همش مسخرم میکرد میگفت خیالاتی شدی چون اون اعتقادی به جن و ارواح نداشت ساعت ۱۱شدو رفتیم بخوابیم فکر کنم چندساعتی گذشته بود ک یهو داداشم جیغ کشیدو از جاش بلند شد گفت شما صدارو شنیدید گفتیم چ صدایی ما چیزی نشنیدیم گفت انگار یکی چندتا ظرفه چینی رو باهم شکست ما خیلی ترسیده بودیم همه جارو گشتیم ولی اثری از ظرفه شکسته نبود.
صبح که شد داداشم گفت وقتی سرمو میزاشتم زمین صدای حرف زدن از زیر زمین میومد بیچاره خیلی ترسیده بود از اون به بعد داداشم به جن و ارواح اعتقاد پیدا کرد. داستان کاملا واقعی بود چون خونه ی داییم چند ساله پیش قبرستون بوده بعد خراب شده و خونه ساختن این اتفاقات برای داییم و خانوادش هم میوفته
ببخشید خیلی طولانی شد.


داستان بر اساس واقعیت میباشد📛 ❌
دیدگاه ها (۳)

"ســاعت نفریــن شـــده" ساعت 2 تا 3 شب بسیار رمز آلود هست و ...

ایا میدونین در همین لحظه ک گوشی دستتونه و غرق مجازی هستین ی...

تو تیمارستان جیغ میزد...صدای مشت هاش رو دیوار شنیده میشدجیغ ...

📚 ماجرای واقعی عروسک انابلدر سال ۱۹۷۰ زنی از یک فروشگاه عروس...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط