پارت۵
#پارت۵
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود ک من تو بغل شاهین بودمو اونم حلقه ی دستاشو دورم محکم تر کرده بود
به خودم اومدم و خواستم از بغلش بیام بیرون ک گفت:
_بمون
سرم روی سینش بود و جرات نداشتم تو صورتش نگاه کنم
یکم معذب شده بودم ولی
اروم تر از چند دقیقه پیش...
+شاهین..
_جونم؟
نمیدونم چرا ی لحظه از شنیدن کلمه ی جونم دلم لرزید ولی سعی کردم بی تفاوت باشم و با لحن ارومی گفتم :
+باید برم خونه...
_باشه بیا بریم
ازم جداشد ولی دستمو گرفت و ب سمت یه ماشین مشکی رفت
ریموت رو زد که متوجه شدم ماشینه شاهینه
درو برام باز کردو منتظر موند تا سوار شم
زیر لب جوری ک خودمم ب زور میشنیدم ی مرسی گفتمو نشستم
بعد اینکه خودشم نشست پشت فرمون ماشینو روشن میکنه و حرکت میکنه
به صورتش دقیق تر نگاه میکنم ک متوجه جذابیتش میشم
شاهین همیشه جذابیتش رو زبون کل فامیل بود و شنیده بودم ک دخترا جون میدن تا فقط شاهین ی لحظه نگاشون کنه...
متوجه سنگینی نگاهم میشه ک به طرفم برمیگرده ولی من سریع سرمو ب سمت راستم چرخوندم
******
توی راه حرفی ب جز ی جمله ی شاهین بینمون رد و بدل نشد اونم این بود ک عمه خانم،اجازه داده تا پدر و مادر شاهین که عموی بنده میشه بیان خونمون...
به خونه ک رسیدیم تحمل این همه جمعیت رو نداشتم ک همش با کلمه ی تسلیت داغ دلمو تازه کنن بخاطر همین به سرعت از پله ها بالا رفتم
به اتاقم میرسمو درو از پشت قفل میکنم و کنار در سر میخورم
اشکام مثه سیل میریزن و از ته دلم داد میزنم خدایا اخه چرا؟چرا من؟...
👩 ❤ ️👩 https://telegram.me/lllloooovvee
روزانه باکلی عکس، متن، ویس، آهنگ و داستان عاشقانه
@lllloooovvee#پارت۶
********
با شنیدن صدای جاویدان از خواب بیدار میشم
_لیلا...لیلا جان بیداری؟...چرا درو قفل کردی لی..
+بیدارم الان میام...
از تختم پایین میام و ب سمت در میرم وقتی بازش میکنم چهره ی نگران جاویدان ک یه سینی غذا دستشه روبرو میشم
_نگران شدم دیوونه چرا درو قفل کردی؟
+رفتن؟
_کیا؟!
چپ چپ نگاش میکنم و به سمت تختم میرم ک اونم پشت سرم میاد و درو میبنده...
بعد از چند لحظه ک انگار منظورمو فهمیده نفس عمیقی میکشه و میگه:
_اره رفتن... فقط دایی اینا اینجان ...اونام ب اصرار مامان نرفتن شاهینم وسایلاشونو اورد هرسه تاشون تو اتاق مهمون هستن
+اها
_بیا غذاتو بخور
+میل ندارم...
_اینجوری ک نمیشه ابجی خوشگلم...غذاتو بخور بعدشم لباساتو عوض کن همینجوری با لباسای خاکی خوابیدی...
+باشه تو برو پایین منم میام...
******
بعد از اینکه ی دوش ده دیقه ای گرفتم موهامو با سشوار خشک میکنم و یه پیرهن و شلوار مشکی میپوشم و از اتاق میرم بیرون....
وقتی به سالن میرسم،عمو،زن عمو،خاله جاویدان و شاهین رو میبینم ک مشغول حرف زدن بودن
با صدای پام،همشون برمیگردن سمتم و با مهربونی نگام میکنن....
مستقیم به سمت عمو میرم و بغلش میکنم
_دختر خوشگلم....خوبی؟
با شنیدن کلمه ی«خوبی» بازم دردم یادم میفته و بغض میکنم
از شدت بغض نمیتونم جواب عمو رو بدم و سعی میکنم از بغلش بیام بیرون...
بعد از اون زن عمو بهم نزدیک میشه و بغلم میکنه و میگه:
_غم اخرت باشه دخترم
سری تکون میدم و دنبال جای خالی برای نشستن میگردم...
یه جای خالی کنار عمه بود و یه جا هم کنار شاهین
به سمت عمه میرم و پیشش میشینم و با انگشتام بازی میکنم....
💋
👩 ❤ ️👩 https://telegram.me/lllloooovvee
روزانه باکلی عکس، متن، ویس، آهنگ و داستان عاشقانه
@lllloooovvee
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود ک من تو بغل شاهین بودمو اونم حلقه ی دستاشو دورم محکم تر کرده بود
به خودم اومدم و خواستم از بغلش بیام بیرون ک گفت:
_بمون
سرم روی سینش بود و جرات نداشتم تو صورتش نگاه کنم
یکم معذب شده بودم ولی
اروم تر از چند دقیقه پیش...
+شاهین..
_جونم؟
نمیدونم چرا ی لحظه از شنیدن کلمه ی جونم دلم لرزید ولی سعی کردم بی تفاوت باشم و با لحن ارومی گفتم :
+باید برم خونه...
_باشه بیا بریم
ازم جداشد ولی دستمو گرفت و ب سمت یه ماشین مشکی رفت
ریموت رو زد که متوجه شدم ماشینه شاهینه
درو برام باز کردو منتظر موند تا سوار شم
زیر لب جوری ک خودمم ب زور میشنیدم ی مرسی گفتمو نشستم
بعد اینکه خودشم نشست پشت فرمون ماشینو روشن میکنه و حرکت میکنه
به صورتش دقیق تر نگاه میکنم ک متوجه جذابیتش میشم
شاهین همیشه جذابیتش رو زبون کل فامیل بود و شنیده بودم ک دخترا جون میدن تا فقط شاهین ی لحظه نگاشون کنه...
متوجه سنگینی نگاهم میشه ک به طرفم برمیگرده ولی من سریع سرمو ب سمت راستم چرخوندم
******
توی راه حرفی ب جز ی جمله ی شاهین بینمون رد و بدل نشد اونم این بود ک عمه خانم،اجازه داده تا پدر و مادر شاهین که عموی بنده میشه بیان خونمون...
به خونه ک رسیدیم تحمل این همه جمعیت رو نداشتم ک همش با کلمه ی تسلیت داغ دلمو تازه کنن بخاطر همین به سرعت از پله ها بالا رفتم
به اتاقم میرسمو درو از پشت قفل میکنم و کنار در سر میخورم
اشکام مثه سیل میریزن و از ته دلم داد میزنم خدایا اخه چرا؟چرا من؟...
👩 ❤ ️👩 https://telegram.me/lllloooovvee
روزانه باکلی عکس، متن، ویس، آهنگ و داستان عاشقانه
@lllloooovvee#پارت۶
********
با شنیدن صدای جاویدان از خواب بیدار میشم
_لیلا...لیلا جان بیداری؟...چرا درو قفل کردی لی..
+بیدارم الان میام...
از تختم پایین میام و ب سمت در میرم وقتی بازش میکنم چهره ی نگران جاویدان ک یه سینی غذا دستشه روبرو میشم
_نگران شدم دیوونه چرا درو قفل کردی؟
+رفتن؟
_کیا؟!
چپ چپ نگاش میکنم و به سمت تختم میرم ک اونم پشت سرم میاد و درو میبنده...
بعد از چند لحظه ک انگار منظورمو فهمیده نفس عمیقی میکشه و میگه:
_اره رفتن... فقط دایی اینا اینجان ...اونام ب اصرار مامان نرفتن شاهینم وسایلاشونو اورد هرسه تاشون تو اتاق مهمون هستن
+اها
_بیا غذاتو بخور
+میل ندارم...
_اینجوری ک نمیشه ابجی خوشگلم...غذاتو بخور بعدشم لباساتو عوض کن همینجوری با لباسای خاکی خوابیدی...
+باشه تو برو پایین منم میام...
******
بعد از اینکه ی دوش ده دیقه ای گرفتم موهامو با سشوار خشک میکنم و یه پیرهن و شلوار مشکی میپوشم و از اتاق میرم بیرون....
وقتی به سالن میرسم،عمو،زن عمو،خاله جاویدان و شاهین رو میبینم ک مشغول حرف زدن بودن
با صدای پام،همشون برمیگردن سمتم و با مهربونی نگام میکنن....
مستقیم به سمت عمو میرم و بغلش میکنم
_دختر خوشگلم....خوبی؟
با شنیدن کلمه ی«خوبی» بازم دردم یادم میفته و بغض میکنم
از شدت بغض نمیتونم جواب عمو رو بدم و سعی میکنم از بغلش بیام بیرون...
بعد از اون زن عمو بهم نزدیک میشه و بغلم میکنه و میگه:
_غم اخرت باشه دخترم
سری تکون میدم و دنبال جای خالی برای نشستن میگردم...
یه جای خالی کنار عمه بود و یه جا هم کنار شاهین
به سمت عمه میرم و پیشش میشینم و با انگشتام بازی میکنم....
💋
👩 ❤ ️👩 https://telegram.me/lllloooovvee
روزانه باکلی عکس، متن، ویس، آهنگ و داستان عاشقانه
@lllloooovvee
۱۶.۶k
۱۸ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.