پارت
#پارت۱۶۲
آیدا::::
سفارش داده بودیم که وسایلای لازم آیدا رو برامون بیارن تا دوباره بتونه دستگاهشو بسازه.
آیدا درحالی که یه دستش شکلات صبحانه بود و یا دستش خودکار داشت چیزی رو روی کاغذ میکشید.
خیلی بانمک شده بود!به قیافه ی نمکیش که تپل تر از من بود به خاطر حاملگیش خندیدم و رفتم سمت کسایی که داشتن وسیله هارو بهم جوش میدادن.چهارتا دایره ی بزرگ که بینشون شکاف ایجاد میشد و دروازه باز میشد. چیزی نمونده بود تا کامل شه. تا یه دروازه ی دیگه باز بشه. کاش کیان...
از زبون کیان(سیلورنایی)مکان:کپلر
سینا سرهنگ بود!دستمو جلوی دهنم گرفتم تا کیان نفهمه دارم میخندم. آخه شرایط طوری نبود که بشه جلوی اون سگ اعصاب خندید. نمیدونم آیدا عاشق چیه این شده...اصلا به درد نمیخوره. تا بهش چپ نگا میکنی پاچه میگیره.
والا همزادم انقد وحشی؟
توی خونه قدم رو میکرد تا سرهنگ سینا برسه.بازم از لفظ سرهنگ سینا خندم گرفت. آخه اصلا به سینا نمیومد که سرهنگ باشه...اینبار کیان انگار دید. یا ابلفضل الان می پره بهم.
_چرا میخندی الان؟چیز خنده داری میبینی بگو مام بخندیم.
خندم بیشتر شد.اخماش بیشتر شد. خندم خشک شد. جزبه ی همزادم تو حلقم. زیر لب گفتم:
_هیچی.
با اخم ازم چشم گرفت.انگار ارث باباشو خوردم.
خواستم یکم سر صحبت رو باز کنم. حوصلم سررفته بود.
_میگم چطور شد که باهم ازدواج کردین؟
یکم بهم نگاه کرد و بالاخره نشست روی مبل روبروییم.
_وقتی رفتیم سمت مقبره ی کوروش منم باهاش از دروازه رد شدم.
اینبار لحن منم مثل اون بود. غم داشت.حسرت داشت.
_چرا؟
_چون نمیتونستم از دستش بدم.
_پس...خونوادت چی؟روژان...
_اون لحظه به جز آیدا به هیچ چیزی نمیتونستم فکر کنم.
وقتی دید چیزی نمیگم و تو فکرم گفت:
_تو چی؟
_من چی؟
_تو باهاش نرفتی نه؟
آرنجمو گذاشتم رو زانو هام. دستامو بهم قفل کردم وسرمو انداختم پایین.
_نتونستم
_چرا؟
_چون...نمیدونم.
بعد از چند لحظه یکم از تیشترتی که خودش بهم داده بود رو دادم پایین. تا روی قفسه ی سینمو ببینه.
_چه بلایی سرت اومد؟!
_تیر خوردم.
چشماشو ریز کرد و گفت:
_آدمای ناظری...
سرمو تکون دادم.پوزخندی زد و گفت:
_باورت میشه پدر کیان...کیان اهل سیاره ی کپلر،ینی اینجا...میخواد آیدا رو بکشه؟
چشمام از تعجب گرد شد که ادامه داد:
_یه تروریسته.
_کیان اهل این سیاره پس...
سرشو انداخت پایین و گفت:
_کیان یه دانشمند بود. نجوم...ولی...یه روز یه نفر اونو با یه گلوله توی سرش ترور میکنه...ازون به بعد...
_ناظری تبدیل میشه به یه...
سرشو به معنای تایید تکون داد که پوزخند عمیقی به ذات کثیف ناظری زدم. با اینکه پسر خودش ترور شده،حالا خودش یه تروریست شده. احمقانس...
تو همین فکرا بودم که زنگ به صدا درومد و کمی بعد سینا اومد تو.پشتم بهش بود. کیان جلوتر رفت.سلام احوال پرسیاشونو کردن و سینا گفت:
_اون موضوع چی بود.
یواشتر گفت:
_اون دیگه کیه؟
با خونسردی لیوان چاییمو خوردم و تمام تمرکزم رو جمع کردم تا وقتی دیدمش نخندم!
_بیا ببینش.
صدای قدماشون نشون میداد که دارن نزدیک میشن.لیوان چاییمو برداشتم و نزدیک لبم بردم و بی اختیار گوشه های لبم بالا میومد.خدایا نزار بخندم. همش قیافه ی دلقک سینا میومد جلوی چشمم.
کیان جلو اومد و سینا هم با قدمای آروم روبروم ایستاد.با دیدن من چشماش گرد شد و گفت:
_اینکه...
کیان سری تکون داد و تلاش من برای نخندیدن بی فایده بود. با نگاه کردن به صورت سینا هرچی چایی تو دهنم بود پاشید و من زدم زیر خنده.
آیدا::::
سفارش داده بودیم که وسایلای لازم آیدا رو برامون بیارن تا دوباره بتونه دستگاهشو بسازه.
آیدا درحالی که یه دستش شکلات صبحانه بود و یا دستش خودکار داشت چیزی رو روی کاغذ میکشید.
خیلی بانمک شده بود!به قیافه ی نمکیش که تپل تر از من بود به خاطر حاملگیش خندیدم و رفتم سمت کسایی که داشتن وسیله هارو بهم جوش میدادن.چهارتا دایره ی بزرگ که بینشون شکاف ایجاد میشد و دروازه باز میشد. چیزی نمونده بود تا کامل شه. تا یه دروازه ی دیگه باز بشه. کاش کیان...
از زبون کیان(سیلورنایی)مکان:کپلر
سینا سرهنگ بود!دستمو جلوی دهنم گرفتم تا کیان نفهمه دارم میخندم. آخه شرایط طوری نبود که بشه جلوی اون سگ اعصاب خندید. نمیدونم آیدا عاشق چیه این شده...اصلا به درد نمیخوره. تا بهش چپ نگا میکنی پاچه میگیره.
والا همزادم انقد وحشی؟
توی خونه قدم رو میکرد تا سرهنگ سینا برسه.بازم از لفظ سرهنگ سینا خندم گرفت. آخه اصلا به سینا نمیومد که سرهنگ باشه...اینبار کیان انگار دید. یا ابلفضل الان می پره بهم.
_چرا میخندی الان؟چیز خنده داری میبینی بگو مام بخندیم.
خندم بیشتر شد.اخماش بیشتر شد. خندم خشک شد. جزبه ی همزادم تو حلقم. زیر لب گفتم:
_هیچی.
با اخم ازم چشم گرفت.انگار ارث باباشو خوردم.
خواستم یکم سر صحبت رو باز کنم. حوصلم سررفته بود.
_میگم چطور شد که باهم ازدواج کردین؟
یکم بهم نگاه کرد و بالاخره نشست روی مبل روبروییم.
_وقتی رفتیم سمت مقبره ی کوروش منم باهاش از دروازه رد شدم.
اینبار لحن منم مثل اون بود. غم داشت.حسرت داشت.
_چرا؟
_چون نمیتونستم از دستش بدم.
_پس...خونوادت چی؟روژان...
_اون لحظه به جز آیدا به هیچ چیزی نمیتونستم فکر کنم.
وقتی دید چیزی نمیگم و تو فکرم گفت:
_تو چی؟
_من چی؟
_تو باهاش نرفتی نه؟
آرنجمو گذاشتم رو زانو هام. دستامو بهم قفل کردم وسرمو انداختم پایین.
_نتونستم
_چرا؟
_چون...نمیدونم.
بعد از چند لحظه یکم از تیشترتی که خودش بهم داده بود رو دادم پایین. تا روی قفسه ی سینمو ببینه.
_چه بلایی سرت اومد؟!
_تیر خوردم.
چشماشو ریز کرد و گفت:
_آدمای ناظری...
سرمو تکون دادم.پوزخندی زد و گفت:
_باورت میشه پدر کیان...کیان اهل سیاره ی کپلر،ینی اینجا...میخواد آیدا رو بکشه؟
چشمام از تعجب گرد شد که ادامه داد:
_یه تروریسته.
_کیان اهل این سیاره پس...
سرشو انداخت پایین و گفت:
_کیان یه دانشمند بود. نجوم...ولی...یه روز یه نفر اونو با یه گلوله توی سرش ترور میکنه...ازون به بعد...
_ناظری تبدیل میشه به یه...
سرشو به معنای تایید تکون داد که پوزخند عمیقی به ذات کثیف ناظری زدم. با اینکه پسر خودش ترور شده،حالا خودش یه تروریست شده. احمقانس...
تو همین فکرا بودم که زنگ به صدا درومد و کمی بعد سینا اومد تو.پشتم بهش بود. کیان جلوتر رفت.سلام احوال پرسیاشونو کردن و سینا گفت:
_اون موضوع چی بود.
یواشتر گفت:
_اون دیگه کیه؟
با خونسردی لیوان چاییمو خوردم و تمام تمرکزم رو جمع کردم تا وقتی دیدمش نخندم!
_بیا ببینش.
صدای قدماشون نشون میداد که دارن نزدیک میشن.لیوان چاییمو برداشتم و نزدیک لبم بردم و بی اختیار گوشه های لبم بالا میومد.خدایا نزار بخندم. همش قیافه ی دلقک سینا میومد جلوی چشمم.
کیان جلو اومد و سینا هم با قدمای آروم روبروم ایستاد.با دیدن من چشماش گرد شد و گفت:
_اینکه...
کیان سری تکون داد و تلاش من برای نخندیدن بی فایده بود. با نگاه کردن به صورت سینا هرچی چایی تو دهنم بود پاشید و من زدم زیر خنده.
- ۴.۷k
- ۲۱ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط