حصار تنهایی من پارت ۲۲
#حصار_تنهایی_من #پارت_۲۲
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:بله؟
انگار داشت این دست و اون دست می کرد ولی بالاخره گفت:بابات...اومده.
با شنیدن اسم بابا خشکم زد. بابا...چقدر این کلمه آشنا بود... بابا... چند سال بود این کلمه به زبون نیاورده بودم. بعد از پنج سال اومده که چی بگه؟ چی می خواست؟ ما رو به امون خدا ول کرد و رفت. نیومد بپرسه چی می خورید؟ چی می پوشید؟ اصلا زنده اید یا مرده؟ سرمو چرخوندم به صورت مامانم که دم در آشپزخونه ایستاده بود نگاه کردم. چشمام از تعجب داشت از جاش در میومد.
گفتم: مامان صورتت چی شده؟!
انگار که منتظر همین جمله بود، رو زمین نشست و با گریه گفت:بابای آشغالت این بلا رو سرم آورده.
رفتم کنارش نشستم و گفتم: برای چی بهت زده؟! این جای سوغاتیشه؟!
- آقا بعد از پنج سال اومده پول می خواست...گفتم ندارم ..اونم...
گریه امونش نداد حرف بزنه. بغلش کردم ... تمام صورتش کبود شده بود. زیر چشمش سیاه شده بود نمی دونستم باید چی کار کنم.
گفتم:می خوای بریم دکتر؟
- نه حالم خوبه.
- مطمئنی؟جاییت درد نمیکنه ؟مامان فکر پولش نباش اگه جایت درد میکنه بگو .
- نه مامان خوبم .
- ببین چه بلای به صورتش آورده... این حیوون کی اومد؟
- چند دقیقه بعد از اینکه تو رفتی یکی با سنگ در رو خونه زد. منم فکر کردم تویی درو باز کردم دیدم ...باباته. منو هل داد و اومد تو. اول گفت پول می خوام. گفتم ندارم ...فکر کرد دروغ می گم کل خونه رو به هم ریخت... وقتی دید چیزی گیرش نیومد، منو گرفت به باد کتک ...گفت تا پول گیرش نیاد دست از سرمون بر نمی داره.
- پول می خواست!!از کدوم حسابش باید بهش پول می دادیم؟حالا چقدر می خواست؟
- چهارتومن.
با تعجب گفتم: چهار هزار تومن؟!!!
مامانم خندید و گفت: نه قربونت برم چهار میلیون تومن ...باز معلوم نیست چه گندی زده که پولشو از ما می خواد.
بلند شدم که برم به اتاقم، گفت: اتاق تو رو هم بهم ریخته همه جا رو تمیز کردم ... دیگه نتونستم اونجا رو تمیز کنم.
- بهتر که بهش دست نزدید اون همین جوریش بازار شام بود فکر کنم الان شده بازار تاناکورا!
مامانم خندید و گفت: اگه من تو رو نداشتم تا الان خودمو کشته بودم.
- این حرفو نزن مامان ...
رفتم به اتاقم. بدتر از اونی بود که فکرشو می کردم. همه لباسام ریخته بود رو زمین... پارچه های مردمم هرکدومش یه طرف بود چرخ خیاطیم هم انگار دل و رودشو درآورده بود. افتاده بود وسط اتاق. فکر کنم جایی از اتاق نبوده که نگشته باشه... یه پوفی کردم... دخترای مردم بابا دارن منم خیر سرم بابا دارم. خدایا کریمی تو شکر!
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:بله؟
انگار داشت این دست و اون دست می کرد ولی بالاخره گفت:بابات...اومده.
با شنیدن اسم بابا خشکم زد. بابا...چقدر این کلمه آشنا بود... بابا... چند سال بود این کلمه به زبون نیاورده بودم. بعد از پنج سال اومده که چی بگه؟ چی می خواست؟ ما رو به امون خدا ول کرد و رفت. نیومد بپرسه چی می خورید؟ چی می پوشید؟ اصلا زنده اید یا مرده؟ سرمو چرخوندم به صورت مامانم که دم در آشپزخونه ایستاده بود نگاه کردم. چشمام از تعجب داشت از جاش در میومد.
گفتم: مامان صورتت چی شده؟!
انگار که منتظر همین جمله بود، رو زمین نشست و با گریه گفت:بابای آشغالت این بلا رو سرم آورده.
رفتم کنارش نشستم و گفتم: برای چی بهت زده؟! این جای سوغاتیشه؟!
- آقا بعد از پنج سال اومده پول می خواست...گفتم ندارم ..اونم...
گریه امونش نداد حرف بزنه. بغلش کردم ... تمام صورتش کبود شده بود. زیر چشمش سیاه شده بود نمی دونستم باید چی کار کنم.
گفتم:می خوای بریم دکتر؟
- نه حالم خوبه.
- مطمئنی؟جاییت درد نمیکنه ؟مامان فکر پولش نباش اگه جایت درد میکنه بگو .
- نه مامان خوبم .
- ببین چه بلای به صورتش آورده... این حیوون کی اومد؟
- چند دقیقه بعد از اینکه تو رفتی یکی با سنگ در رو خونه زد. منم فکر کردم تویی درو باز کردم دیدم ...باباته. منو هل داد و اومد تو. اول گفت پول می خوام. گفتم ندارم ...فکر کرد دروغ می گم کل خونه رو به هم ریخت... وقتی دید چیزی گیرش نیومد، منو گرفت به باد کتک ...گفت تا پول گیرش نیاد دست از سرمون بر نمی داره.
- پول می خواست!!از کدوم حسابش باید بهش پول می دادیم؟حالا چقدر می خواست؟
- چهارتومن.
با تعجب گفتم: چهار هزار تومن؟!!!
مامانم خندید و گفت: نه قربونت برم چهار میلیون تومن ...باز معلوم نیست چه گندی زده که پولشو از ما می خواد.
بلند شدم که برم به اتاقم، گفت: اتاق تو رو هم بهم ریخته همه جا رو تمیز کردم ... دیگه نتونستم اونجا رو تمیز کنم.
- بهتر که بهش دست نزدید اون همین جوریش بازار شام بود فکر کنم الان شده بازار تاناکورا!
مامانم خندید و گفت: اگه من تو رو نداشتم تا الان خودمو کشته بودم.
- این حرفو نزن مامان ...
رفتم به اتاقم. بدتر از اونی بود که فکرشو می کردم. همه لباسام ریخته بود رو زمین... پارچه های مردمم هرکدومش یه طرف بود چرخ خیاطیم هم انگار دل و رودشو درآورده بود. افتاده بود وسط اتاق. فکر کنم جایی از اتاق نبوده که نگشته باشه... یه پوفی کردم... دخترای مردم بابا دارن منم خیر سرم بابا دارم. خدایا کریمی تو شکر!
۱۱.۹k
۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.