فرفره نداشتیم. بچه های کدخدا داشتند اما همبازی ما نبودند
فرفره نداشتیم. بچههای کدخدا داشتند اما همبازی ما نبودند که دست ما
بدهند. مسعود و مجید نقشهاش را کشیدند و مصطفی بند و بساطش را جور کرد.
ما که فرفرهدار شدیم، لبخند نشست روی لبهای بابابزرگ. گفت: «دیدید
میشود، میتوانید!»
از ترس بچههای کدخدا، داخل خانه فرفره بازی میکردیم. مبادا ببینند و به
تریج قبایشان بربخورد. اما خبرها زود در دهکده ما میپیچید.
خبر که به گوش کدخدا رسید، داغ کرد. گفت: «بیخود کردهاند. بچه رعیت را
چه به فرفره بازی.» و گیوهاش را ورکشیده بود و آمده بود پیش عمو محمد به
آبروریزی.
(بعداً شنیدیم که همان روز، کدخدا دم گوش میرآب گفته: «این اول کارشان
است. فردا همین فرفره میشود روروک و پس فردا چرخ چاه.»
موتورپمپهای آب ده، مال کدخدا بود.)
عمو محمد که صدایمان کرد، فهمیدیم کار از کار گذشته. فرفره را برداشت و
گذاشت داخل گنجه. درش را قفل کرد و کلیدش را داد دست بچههای کدخدا. که
خیالشان راحت باشد از نبودن فرفره.
رفتیم پیش بابابزرگ با لب و لوچه آویزان. فهمید گرفتگی حالمان را. عموها
را صدا زد. به عمو محمد گفت: «خودت کلید را دست کدخدا دادی و خودت پس
میگیری.» عمو محمد مرد این حرفها نبود. همهمان میدانستیم. بابابزرگ
گفت: «بروید و قفل گنجه را بشکنید.» عمو محمود گفت: «کی برایتان فرفره
خرید؟ کدخدا؟!» گفتیم: «نه عمو جان! خودتان که میدانید، خودمان ساختیم!»
گفت: «دیگر بلد نیستید بسازید؟» گفتیم: «چرا!» گفت: «بهترش را بسازید.» و
رفت در خانه کدخدا به داد و بیداد. صدای بگومگویشان ده را برداشت. این
وسط ما، قفل گنجه را شکستیم و بهترش را ساختیم.
بچههای کدخدا فهمیدند. کدخدا گر گرفت. داد زد: «یا فرفره یا حق آب!» و
به میرآب گفت که آب را روی زمینهای همهمان ببندد. کار سخت شد. عموها از
هزار راه ندیده و نشنیده، آب میآوردند سر زمین. که کشتمان از بیآبی
نسوزد. مسعود را گرفتند و کتک زدند. زورمان آمد. مجید به تلافیاش، روروک
ساخت. کدخدا گفت که گندم و تخممرغ هم ازمان نخرند. مجید و مصطفی را هم
گرفتند و زدند. صدای عمو محمود، هنوز بلند بود اما گوشه و کنایهها شروع
شد. عمو حسن جمعمان کرد و گفت: «این جور نمیشود. هم فرفره شما باید
بچرخد و هم زندگی ما.» از بابابزرگ رخصت گرفت و قرار شد برود و با خود
کدخدا حرف بزند. وقتی که برگشت، خوشحال بود. گفت: «قرار شده روروک را
خراب کنیم اما فرفره دستمان باشد. آنها هم تخممرغمان را بخرند و هم کمی
آب بدهند.» بابابزرگ گفت: «کدخدا سر حرفش نمیماند.» عمو حسن گفت: «قول
داده که بماند. ما فرزندان شماییم. حواسمان هست!»
بچههای کدخدا آمدند و روروک را، جلوی چشمهای خیس ما، خراب کردند. عموحسن
آمد و فرفره را گذاشت پیش دستمان و رفت که با کدخدا قرار و مدار بگذارد.
دل و دماغی نداشتیم برای چرخاندن فرفره. مهدی گفت: «وقت زانو بغل کردن
نیست. باید چرخ چاه بسازیم. کدخدا از امروز ما میترسید نه دیروز فرفره و
روروک ساختنمان.» بابابزرگ لبخند زد.
عمو حسن هر روز با کدخدا کلنجار میرفت. یک روز خوشحال بود و یک روز از
نامردی کدخدا میگفت. ما میشنیدیم و بهش
«خدا قوت» میگفتیم. بچهها داشتند بالای پشت بام یواشکی چرخ چاه میساختند ...
بدهند. مسعود و مجید نقشهاش را کشیدند و مصطفی بند و بساطش را جور کرد.
ما که فرفرهدار شدیم، لبخند نشست روی لبهای بابابزرگ. گفت: «دیدید
میشود، میتوانید!»
از ترس بچههای کدخدا، داخل خانه فرفره بازی میکردیم. مبادا ببینند و به
تریج قبایشان بربخورد. اما خبرها زود در دهکده ما میپیچید.
خبر که به گوش کدخدا رسید، داغ کرد. گفت: «بیخود کردهاند. بچه رعیت را
چه به فرفره بازی.» و گیوهاش را ورکشیده بود و آمده بود پیش عمو محمد به
آبروریزی.
(بعداً شنیدیم که همان روز، کدخدا دم گوش میرآب گفته: «این اول کارشان
است. فردا همین فرفره میشود روروک و پس فردا چرخ چاه.»
موتورپمپهای آب ده، مال کدخدا بود.)
عمو محمد که صدایمان کرد، فهمیدیم کار از کار گذشته. فرفره را برداشت و
گذاشت داخل گنجه. درش را قفل کرد و کلیدش را داد دست بچههای کدخدا. که
خیالشان راحت باشد از نبودن فرفره.
رفتیم پیش بابابزرگ با لب و لوچه آویزان. فهمید گرفتگی حالمان را. عموها
را صدا زد. به عمو محمد گفت: «خودت کلید را دست کدخدا دادی و خودت پس
میگیری.» عمو محمد مرد این حرفها نبود. همهمان میدانستیم. بابابزرگ
گفت: «بروید و قفل گنجه را بشکنید.» عمو محمود گفت: «کی برایتان فرفره
خرید؟ کدخدا؟!» گفتیم: «نه عمو جان! خودتان که میدانید، خودمان ساختیم!»
گفت: «دیگر بلد نیستید بسازید؟» گفتیم: «چرا!» گفت: «بهترش را بسازید.» و
رفت در خانه کدخدا به داد و بیداد. صدای بگومگویشان ده را برداشت. این
وسط ما، قفل گنجه را شکستیم و بهترش را ساختیم.
بچههای کدخدا فهمیدند. کدخدا گر گرفت. داد زد: «یا فرفره یا حق آب!» و
به میرآب گفت که آب را روی زمینهای همهمان ببندد. کار سخت شد. عموها از
هزار راه ندیده و نشنیده، آب میآوردند سر زمین. که کشتمان از بیآبی
نسوزد. مسعود را گرفتند و کتک زدند. زورمان آمد. مجید به تلافیاش، روروک
ساخت. کدخدا گفت که گندم و تخممرغ هم ازمان نخرند. مجید و مصطفی را هم
گرفتند و زدند. صدای عمو محمود، هنوز بلند بود اما گوشه و کنایهها شروع
شد. عمو حسن جمعمان کرد و گفت: «این جور نمیشود. هم فرفره شما باید
بچرخد و هم زندگی ما.» از بابابزرگ رخصت گرفت و قرار شد برود و با خود
کدخدا حرف بزند. وقتی که برگشت، خوشحال بود. گفت: «قرار شده روروک را
خراب کنیم اما فرفره دستمان باشد. آنها هم تخممرغمان را بخرند و هم کمی
آب بدهند.» بابابزرگ گفت: «کدخدا سر حرفش نمیماند.» عمو حسن گفت: «قول
داده که بماند. ما فرزندان شماییم. حواسمان هست!»
بچههای کدخدا آمدند و روروک را، جلوی چشمهای خیس ما، خراب کردند. عموحسن
آمد و فرفره را گذاشت پیش دستمان و رفت که با کدخدا قرار و مدار بگذارد.
دل و دماغی نداشتیم برای چرخاندن فرفره. مهدی گفت: «وقت زانو بغل کردن
نیست. باید چرخ چاه بسازیم. کدخدا از امروز ما میترسید نه دیروز فرفره و
روروک ساختنمان.» بابابزرگ لبخند زد.
عمو حسن هر روز با کدخدا کلنجار میرفت. یک روز خوشحال بود و یک روز از
نامردی کدخدا میگفت. ما میشنیدیم و بهش
«خدا قوت» میگفتیم. بچهها داشتند بالای پشت بام یواشکی چرخ چاه میساختند ...
۱.۴k
۱۶ فروردین ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.