لحظات زیبای زندگی
پایان فلش بک آشنایی 12 سال قبل»
توی همین افکار بودم که یکی دستش را روی شانه ام گذاشت برگشتم و دیدم اینوپی بود
ما دیگه دوست نبودیم ما.... ازدواج کرده بودیم!!
اینوپی:کایورا هوا سرده پاشو بریم خونه
-*لبخند زدم و اروم بلند شدم*با.. باشه
دستم رو اروم گرفت و دست دیگرش را پشت کمرم گذاشت
اینوپی:اروم بلند شو که بچه اذیت نشه!!
-میدونم اینوپی حواسم هست
میتونستم دستانی گرم اینوپی رو مقابل دست های سرد خودم حس کنم گرما و سرمای دستامون باهم یکی شده بود و بعد رفتیم سمت ماشین و سوار ماشین شدیم
«بعد حدودا 1 سال»
اینوپی:پرستار نتیجه چیشد؟! *اروم ولی ذوق زده*
پرستار:تبریک میگم آقا بچتون یه پسر و یه دختره*لبخند*
اینوپی:میشه ببینمشون؟!
پرستار:حتما بفرمایید داخل*در را باز کردم*
ویو اینوپی
با سرعت وارد اتاق شدم و دوتا بچه هایم رو دیدم اشک توی چشمام حلقه میزد دستم رو سمت پسر و دخترم بردم و کایورا هم نگاهم میکرد و لبخند ملایمی داشت
کایورا رو به بچه ها:به بابا سلام کنید!!
پسرم انگشتم رو گرفت با دستان کوچیکش و دخترم بهم نگاه میکرد و میخندید
اینوپی:چقدر خوشگلن وایی باورم نمیشه خیلی.. هق!
ویو کایورا
-اینوپی! *لبخند دلسوز*عزیزم گریه نکن هممون سالمیم
اینوپی:میدونم... اشک شوقه.. هق.. من دارم بابا میشم تو هم داری مامان میشی
خندیدم و اروم دستم رو سمت دست اینوپی بردم و دستش رو گرفتم
-اره تو داری بابا میشی باید خوب مراقب بچه ها باشی
اینوپی:تو هم قطعا مادر خوبی برای بچهامون میشی عزیزم
پایان وانشات درخواستی یکی از مَشتی های پیج!!
توی همین افکار بودم که یکی دستش را روی شانه ام گذاشت برگشتم و دیدم اینوپی بود
ما دیگه دوست نبودیم ما.... ازدواج کرده بودیم!!
اینوپی:کایورا هوا سرده پاشو بریم خونه
-*لبخند زدم و اروم بلند شدم*با.. باشه
دستم رو اروم گرفت و دست دیگرش را پشت کمرم گذاشت
اینوپی:اروم بلند شو که بچه اذیت نشه!!
-میدونم اینوپی حواسم هست
میتونستم دستانی گرم اینوپی رو مقابل دست های سرد خودم حس کنم گرما و سرمای دستامون باهم یکی شده بود و بعد رفتیم سمت ماشین و سوار ماشین شدیم
«بعد حدودا 1 سال»
اینوپی:پرستار نتیجه چیشد؟! *اروم ولی ذوق زده*
پرستار:تبریک میگم آقا بچتون یه پسر و یه دختره*لبخند*
اینوپی:میشه ببینمشون؟!
پرستار:حتما بفرمایید داخل*در را باز کردم*
ویو اینوپی
با سرعت وارد اتاق شدم و دوتا بچه هایم رو دیدم اشک توی چشمام حلقه میزد دستم رو سمت پسر و دخترم بردم و کایورا هم نگاهم میکرد و لبخند ملایمی داشت
کایورا رو به بچه ها:به بابا سلام کنید!!
پسرم انگشتم رو گرفت با دستان کوچیکش و دخترم بهم نگاه میکرد و میخندید
اینوپی:چقدر خوشگلن وایی باورم نمیشه خیلی.. هق!
ویو کایورا
-اینوپی! *لبخند دلسوز*عزیزم گریه نکن هممون سالمیم
اینوپی:میدونم... اشک شوقه.. هق.. من دارم بابا میشم تو هم داری مامان میشی
خندیدم و اروم دستم رو سمت دست اینوپی بردم و دستش رو گرفتم
-اره تو داری بابا میشی باید خوب مراقب بچه ها باشی
اینوپی:تو هم قطعا مادر خوبی برای بچهامون میشی عزیزم
پایان وانشات درخواستی یکی از مَشتی های پیج!!
- ۴.۰k
- ۲۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط