حسودی ام میشود ما نه کافه نادری داشتیم نه باهم قهوه میخور
حسودی ام میشود ما نه کافه نادری داشتیم نه باهم قهوه میخوردیم فقط خیابان ها را بالا و پایین میکردیم تا شاید چند ثانیه چشممان به هم بخورد و لبخندی به لبمان بنشیند نه زیر باران باهم قدم میزدیم نه چترمان را روی سر هم میگرفتیم فقط پشت پنجرهء نیمه باز اتاقمان خیس میشدیم از نم نم اشک های آسمان از کودکی باهم بزرگ نشدیم اما کودکانه از هم عبور کردیم حرف هایمان را هیچوقت صریح به هم نگفتیم یک علامت سوال بزرگ پشت پلک چشمان ورم کرده مان ماند و آخر هم به هم نرسیدیم فقط شباهتمان به این فیلم این بود: که تو برایم شعر میگفتی و من میخواستم دکتر شوم بازیگران چقدر عاشق تر از ما هستند و عشق توی فیلم ها چقدر قشنگتر است کاش زندگی ما هم سناریو فیلم بود شاید به هم میرسیدیم...
۱.۸k
۰۴ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.