قسمت و

قسمت ۷۲و ۷۳
🔹 #او_را ...72

احساس میکردم به اندازه ی یک کوه سنگین شدم!

چندین ساعت بی هدف تو خیابونا پرسه میزدم و به اتفاقی که افتاده بود فکر میکردم...!

بار اولی بود که یه پسر منو از خودش میروند!

هوا تاریک شده بود که به خونه برگشتم.
مرجان رو به بهونه ی امتحان ، از سر خودم باز کرده بودم و دلم میخواست فقط بخوابم!

جوری بخوابم که دیگه بیدار نشم...

بدون شام به اتاقم رفتم،

احساس حماقت بهم دست داده بود.
تقصیر خودم بود.
اون حتی تا به حال بیشتر از دو ثانیه منو نگاه نکرده بود،
نباید الکی برای خودم اینهمه فکر و خیال میکردم.
ولی چرا اینجوری شده بود....!

زانوهام رو بغل کردم و رفتم تو فکر!
-باید دلیل این کارهاش رو بفهمم...
یه روز میگه میخوام کمکت کنم،
یه روز میگه دیگه روم حساب نکن!
یه روز میگه تا هروقت خواستی بمون تو خونم،
یه روز میگه دیگه بهم زنگ نزن!
اخه چرا اینجوری میکنه....😣

دو هفته فرجه برای امتحانات داشتم
ولی تنهاچیزی که نبود،حس درس خوندن بود!

تا ساعت سه ،کلافه تو اتاقم قدم میزدم،
یه بار اهنگ گوش میدادم،
یه بار سیگار،
یه بار دراز میکشیدم و سقف رو نگاه میکردم،
دیگه نمیتونستم به خودکشی فکر کنم!
من دنبال آرامش میگشتم،
اما اون موجود سیاه،اون شب بهم فهمونده بود که بعد مرگ هم خبری از آرامش نیست!
من دنبال آرامش میگشتم،
اما پیداش نمیکردم!
من دنبال آرامش میگشتم،
و "اون" ، توی آرامش غرق بود!

پس هرچی بود،همونجا بود!
پیش اون!

باید میفهمیدم چی به چیه!
باید پیداش میکردم!

با فکری که به سرم زد،
لبخندی به نشونه ی پیروزی زدم و رفتم رو تخت.



صبح بعد رفتن مامان و بابا، با عجله حاضر شدم و رفتم بیرون.

نمیدونستم کاری که میکنم درسته یا نه،
حتی ممکن بود ساعت ها معطل بشم،
اما مهم نبود.
برای منی که حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم و حالا یه نقطه ی نور پیدا کرده بودم،
همین کار شاید بهترین کار بود!

ساعت نزدیک یازده بود که رسیدم.
نمیدونستم چقدر باید صبرکنم
و اصلا شاید امروز قصد بیرون رفتن نداشت!

چاره ای نداشتم،سر محله‌شون ماشین رو پشت یه نیسان پارک کردم و عینک آفتابیم رو زدم.

چندتا خوراکی خریده بودم که باهاشون سرگرم بشم!

نیم ساعت گذشته بود که ماشینش رو از سر خیابون دیدم،خودم رو کشیدم پایین تا منو نبینه!
از اینکه با ماشین خودم اومده بودم پشیمون شدم!
اگر شک میکرد خیلی بد میشد!

بعد چند لحظه اومدم بالا و دیدم که یکم عقب تر از من پارک کرده!!

با دستم زدم رو پیشونیم!
فکرکردم حتما لو رفتم ...

اما اون اصلا حواسش به من نبود!
داشت با گوشیش صحبت میکرد،
بعدم سرشو تکیه داد به صندلی و چشماشو بست!

نمیدونستم چرا نرفته خونه!
منتظر چیه؟
منتظر کیه؟

بعد حدود پنج دقیقه چهارتا مرد،با لباسای زشت و گشاد و کثیف رفتن سمت ماشینش و سوار شدن!!😳

بیدار شد و با لبخند با همشون یکم صحبت کرد و دنده عقب از خیابون خارج شد!!

با تعجب نگاهش کردم!
دوست داشتم بفهمم کجا میره اما حماقت بود که با این ماشین بیفتم دنبالش!

از دست خودم حرصم گرفت و به ناچار برگشتم خونه.
از فردا باید حواسمو جمع میکردم که یه وقت سوتی ندم!!

به مرجان زنگ زدم و خبر دادم که میرم پیشش.

"محدثه افشاری"

@IslamLifeStyles




🔹 #او_را ... 73

صبح، زودتر از ساعتی که دیروز راه افتاده بودم،
از خونه دراومدم.
یه ماشین رو برای چند ساعت کرایه کردم و راه افتادم به سمت همون جایی که دیروز قایم شده بودم!

اتفاقات روز قبل تکرار شد و با دنده عقب از خیابون خارج شد!
برای احتیاط عینک آفتابیم رو زدم و شالمو کشیدم جلو
و دنبالش راه افتادم!

واقعا شانس آوردم که تو چراغ قرمز و ترافیک و پیچ و خم و... گمش نکردم!

بعد حدود نیم ساعت کنار خیابون نگه داشت.
با فاصله ازش پارک کردم تا ببینم چیکار میکنه.
همشون از ماشین پیاده شدن،
بجز اون،بقیه همون لباسای زشت دیروز تنشون بود!
از صندوق عقب یه کیسه برداشت و با هم رفتن سمت ساختمون نیمه کاره ای که چندتا کارگر جلوش مشغول کار بودن.
به همه دست دادن و رفتن تو!!

بعد چنددقیقه اون هم با یه دست لباس کثیف مثل لباس بقیه از ساختمون خارج شد و یه کیسه گذاشت تو ماشین و برگشت !!

با چشم و دهن باز داشتم نگاه میکردم!
یعنی اون کارگر ساختمون بود!!!!؟؟؟😧
یعنی چی!؟

ناامیدانه نفسمو دادم بیرون...

انتظار داشتم از جاهای عجیب و غریب سر دربیارم!
و حالا....!😒

اما سعی کردم به خودم امید بدم!
بالاخره قبل یا بعد از اینجا یه جاهایی میرفت دیگه!
من باید میفهمیدم اون با این وضعش،
این آرامش رو از کجا میاره!
باید میفهمیدم کیه و چیکار میکنه!

تا اینجا میدونستم یه آخوند خوش تیپه،
که خودش و ماشینش و خونش پر از آرامشن!
به وقتش دعوا میکنه،
فقط زمی
دیدگاه ها (۲۷)

:)

قسمت ۷۴ و ۷۵🔹 #او_را ... 74فردا جمعه بود و این به معنی این ...

قسمت ۷۰ و ۷۱🔹 #او_را ... 70صبح با آلارم گوشیاز جا پریدم!این...

قسمت ۶۸ و ۶۹🔹 #او_را ... 68 لبخند ملیحی گوشه ی لبش نقش بست...

#Our_life_again#ᏢᎪᎡͲ_⁵³دوست داشتم بگه میخواستم ببینمت.....شا...

زور و عشق پارت ۳

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط