برای نماز مغرب و عشا با یک تیم حفاظتی وارد مجیدیه شدیم
برای نماز مغرب و عشا با یک تیم حفاظتی وارد مجیدیه شدیم. گفتیم اسکورت که حرکت کرد به ما ابلاغ میکند. اسکورت هم به هوای اینکه ما توی منطقه هستیم، برای اینکه مسیر لو نرود، با بیسیم زیاد صحبت نکرد . یکدفعه مرکز مرا صدا کرد: «مورد(آقا) سر پل سیدخندان!» . پل سیدخندان تا مجیدیه کمتر از سه چهار دقیقه راه است. سریع از ماشین پیاده شدم. در خانه را زدم. خانمی بزک کرده در را باز کرد. با یاالله یاالله وارد شدیم . چند لحظه بعد، بیسیم اعلام کرد که ما سر مجیدیه هستیم. من هم براي اينكه آن خانم اینجوری جلوی آقا نیاید،گفتم:« ببخشید! الآن مقام معظم رهبری دارند مشرف میشوند منزل شما.»
گفت: «قدم روی چشم، تشریف بیاورد. گفتید کی؟!» من اسم حضرت آقا را دوباره گفتم . تا شنيد، افتاد وسط زمین
غش کرد!! بیچاره شدیم ! فکر کردیم
چه کنیم، داد و بیداد کردیم، دو تا دخترآمدند، پرسيدند:«چه شد؟» گفتم: «ببخشید! ما همان صدا و سیمای صبح هستیم که آمده بودیم. ولی الآن فهیمدیم که مقام معظم رهبری میآیند منزلتان، به مادرتان گفتیم غش کرد!»
دویدم و رفتم به یکی از دخترها گفتم:«آقا دم در است بیایید تعارف کنید بیایند داخل.»گفتند: «لباسمان را عوض کنیم، میایم» به آقا گفتیم که رفتهاند لباس مناسب بپوشند، شما بفرمایید داخل.گفتند:« نه میایستم تا بیایند.» چند دقیقهای دم در ایستادند. ما هم سعی کردیم بچههایی که قد بلند دارند را بیاوریم، مثل نردبان دور ایشان بچینیم که ایشان پیدا نباشد. راه دیگری نداشتیم. چند دقیقه معطل شدیم. چون دانشجو بودند لباس دانشجویی مناسب داشتند. يكي از دخترها، دوید و آقا را دعوت کرد و آقا رفتند داخل اتاق . دخترخانم پیش آقا رفت و خوشآمد گفت و رفت بیرون .
آقا من را صدا کرند گفتند:« اینها پدر ندارند؟» گفتم که نمیدانم چون صبح نپرسیده بودم. گفتند:« بزرگتر یا برادر ندارند؟» رفتم ازشون پرسیدم.گفتند که پدرشان مرده و یک برادر داشتند که شهید شده و عمویشان در خانة بغلیست.
فکر کردیم بهترین کار این است که عمو را بیاوریم . حالا چه کلکی بزنیم عمو را از خانه بیرون بیاوریم؟! با این هیبت و این تیپ و قد و قواره و اسلحه. هرچه هم بخواهی بگویی من کسی نیستم، قیافهات تابلو است. در خانه ی بغلی را زدیم. آقایی آمد دم در سلام کردم.گفتم:«ببخشید! امر خیری بود خدمت رسیدیم.» این بندة خدا نگاه کرد، یک مسلمان بسیجی، خانة یک ارمنی آمده، چه امر خیری؟! رفت لباس پوشید آمد . محترمانه باهاش پیچیدیم توی خانة برادر خودش. داخل خانه که شدیم، نگهبان او را بازرسی کرد. نگاه کرد، پیش خودش گفت، برای امر خیر مگر آدم را بازرسی میکنند؟!
بعد از بازرسی به او گفتیم که رهبر نظام آمده اینجا، اینها چون بزرگتری نداشتند، خواهش کردیم که شما هم تشریف بیاورید. او را داخل كه بردیم اما وقتی آقا را که دید، غش كرد ! او را بردیم نشاندیم روی صندلی کنار آقا. با مکافاتی بالاخره با آقا سلام و احوالپرسی کرد. رفتیم بالای سر مادر، مادر را هم راه انداختیم، لباس مناسب پوشید و آمد . وقتی وارد اتاق شد، آقا تعارفشان کردند در کنار خودشان، کنار همان عمویی که نشسته بود. بعد هم گفتند: «مادر! ما آمدهایم که حرف شما را بشنویم؛ چون شما دچار مشکل شده بودید، دوستان عموی بچهها را آوردند.»
مادر شهيد گفت: «امروز فهميدم كه علي(ع) كيست، من میتوانم جملهای به شما عرض کنم؟» آقا گفتند:« بفرمایید، من آمدم اینجا که حرف شماها را بشنوم.»
گفت:« ما با شما از نظر فرهنگ دینی فاصله داریم اما در روضههایتان شرکت میکنیم و خیلی مواقع هم داخل نمیآییم. روز شهادت امام حسین(ع)، روز عاشورا و تاسوعا به دستههای سینهزنی امام حسین(ع) شربت میدهیم. میآییم توی دستههایتان مینشینیم و بعضی از حرفها را میشنویم. من تا الآن نمیفهمیدم بعضي چيزها را. میگفتند، در دین شما بانویی ـ که دختر پیامبر عظیمالشأن اسلام(ص) است ـ را بین در و دیوار گذاشتهاند، میخ به سینهاش خورده. نمیفهمیدم یعنی چی. میگفتند مسلمانها یک رهبری داشتند به نام علی(ع). دستش را بستند و در سه دورة ۲۵ ساله، حکومتش را غصب کردند. نمیفهیمدم یعنی چی. گفتند، در ۲۵ سالی که حکومتش غصب شده بود، شغلش این بود، آخر شب نان و خرما میگذاشت روی کولش میرفت خانه یتیمهایش. این را هم نمیفهمیدم. ولی امروز فهمیدم که علی(ع) کیست.
امروز با آمدن شمابه منزلمان، با وجود این همه گرفتاریي كه داريد، من فهمیدم علی(ع) که خانة یتیمهایش میرفت چهقدر بزرگ است، شما رهبر مسلمین جهان هستید، وقت گذاشتید و به خانة منِ غیر دین خودتان تشریف آوردید و این در حالیست که اُسقُف ما، کشیش محلة ما هنوز به خانة ما نیامده !!»
گفت: «قدم روی چشم، تشریف بیاورد. گفتید کی؟!» من اسم حضرت آقا را دوباره گفتم . تا شنيد، افتاد وسط زمین
غش کرد!! بیچاره شدیم ! فکر کردیم
چه کنیم، داد و بیداد کردیم، دو تا دخترآمدند، پرسيدند:«چه شد؟» گفتم: «ببخشید! ما همان صدا و سیمای صبح هستیم که آمده بودیم. ولی الآن فهیمدیم که مقام معظم رهبری میآیند منزلتان، به مادرتان گفتیم غش کرد!»
دویدم و رفتم به یکی از دخترها گفتم:«آقا دم در است بیایید تعارف کنید بیایند داخل.»گفتند: «لباسمان را عوض کنیم، میایم» به آقا گفتیم که رفتهاند لباس مناسب بپوشند، شما بفرمایید داخل.گفتند:« نه میایستم تا بیایند.» چند دقیقهای دم در ایستادند. ما هم سعی کردیم بچههایی که قد بلند دارند را بیاوریم، مثل نردبان دور ایشان بچینیم که ایشان پیدا نباشد. راه دیگری نداشتیم. چند دقیقه معطل شدیم. چون دانشجو بودند لباس دانشجویی مناسب داشتند. يكي از دخترها، دوید و آقا را دعوت کرد و آقا رفتند داخل اتاق . دخترخانم پیش آقا رفت و خوشآمد گفت و رفت بیرون .
آقا من را صدا کرند گفتند:« اینها پدر ندارند؟» گفتم که نمیدانم چون صبح نپرسیده بودم. گفتند:« بزرگتر یا برادر ندارند؟» رفتم ازشون پرسیدم.گفتند که پدرشان مرده و یک برادر داشتند که شهید شده و عمویشان در خانة بغلیست.
فکر کردیم بهترین کار این است که عمو را بیاوریم . حالا چه کلکی بزنیم عمو را از خانه بیرون بیاوریم؟! با این هیبت و این تیپ و قد و قواره و اسلحه. هرچه هم بخواهی بگویی من کسی نیستم، قیافهات تابلو است. در خانه ی بغلی را زدیم. آقایی آمد دم در سلام کردم.گفتم:«ببخشید! امر خیری بود خدمت رسیدیم.» این بندة خدا نگاه کرد، یک مسلمان بسیجی، خانة یک ارمنی آمده، چه امر خیری؟! رفت لباس پوشید آمد . محترمانه باهاش پیچیدیم توی خانة برادر خودش. داخل خانه که شدیم، نگهبان او را بازرسی کرد. نگاه کرد، پیش خودش گفت، برای امر خیر مگر آدم را بازرسی میکنند؟!
بعد از بازرسی به او گفتیم که رهبر نظام آمده اینجا، اینها چون بزرگتری نداشتند، خواهش کردیم که شما هم تشریف بیاورید. او را داخل كه بردیم اما وقتی آقا را که دید، غش كرد ! او را بردیم نشاندیم روی صندلی کنار آقا. با مکافاتی بالاخره با آقا سلام و احوالپرسی کرد. رفتیم بالای سر مادر، مادر را هم راه انداختیم، لباس مناسب پوشید و آمد . وقتی وارد اتاق شد، آقا تعارفشان کردند در کنار خودشان، کنار همان عمویی که نشسته بود. بعد هم گفتند: «مادر! ما آمدهایم که حرف شما را بشنویم؛ چون شما دچار مشکل شده بودید، دوستان عموی بچهها را آوردند.»
مادر شهيد گفت: «امروز فهميدم كه علي(ع) كيست، من میتوانم جملهای به شما عرض کنم؟» آقا گفتند:« بفرمایید، من آمدم اینجا که حرف شماها را بشنوم.»
گفت:« ما با شما از نظر فرهنگ دینی فاصله داریم اما در روضههایتان شرکت میکنیم و خیلی مواقع هم داخل نمیآییم. روز شهادت امام حسین(ع)، روز عاشورا و تاسوعا به دستههای سینهزنی امام حسین(ع) شربت میدهیم. میآییم توی دستههایتان مینشینیم و بعضی از حرفها را میشنویم. من تا الآن نمیفهمیدم بعضي چيزها را. میگفتند، در دین شما بانویی ـ که دختر پیامبر عظیمالشأن اسلام(ص) است ـ را بین در و دیوار گذاشتهاند، میخ به سینهاش خورده. نمیفهمیدم یعنی چی. میگفتند مسلمانها یک رهبری داشتند به نام علی(ع). دستش را بستند و در سه دورة ۲۵ ساله، حکومتش را غصب کردند. نمیفهیمدم یعنی چی. گفتند، در ۲۵ سالی که حکومتش غصب شده بود، شغلش این بود، آخر شب نان و خرما میگذاشت روی کولش میرفت خانه یتیمهایش. این را هم نمیفهمیدم. ولی امروز فهمیدم که علی(ع) کیست.
امروز با آمدن شمابه منزلمان، با وجود این همه گرفتاریي كه داريد، من فهمیدم علی(ع) که خانة یتیمهایش میرفت چهقدر بزرگ است، شما رهبر مسلمین جهان هستید، وقت گذاشتید و به خانة منِ غیر دین خودتان تشریف آوردید و این در حالیست که اُسقُف ما، کشیش محلة ما هنوز به خانة ما نیامده !!»
- ۱.۵k
- ۱۴ دی ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط