پارت ۳۶
پارت ۳۶
پرش زمانی به ساعت ۴:۱۵ عصر
از زبان ات
از خواب پاشدم رفتم سرویس بهداشتی کارای لازم رو انجام دادم و بعد رفتو پایین به ساعت نگاه کردم ۴:۳٠ بود پس رفتم بالا که لبتس بپوشم ولی من فقط سه دست لباس داشتم که لونم شامل یه تاب، لباس خدمتکاری و اون لباس مجلسی سیاهی که تو اون مراسنی که ارباب منو خرید پوشیده بودمو داشتم
لباس مجلسی رو که نمیتونستم بپوشم تاب هم مناسب نبود پس ترجیح دادم با همون لباس خدمتکاری برم پس رفتم جلو آیینع و موهامو شونه کردو دم اسبی بستم و چتری هامو ریختم رو پبشونیم
بعد از اتاق خارج شدم که همزمان با من اربابم خارج شد یه نگاهی بهم انداخت بعد با حالت اخم بهم گفت
_پس چرا تو هنو آماده نیستی؟
+امادم ارباب
_با لباس خدمتکاری اماده ای؟ میخوای همه بفهمن خدمتکار شخصیه یه مافیایی؟ برو یه تیشرتی چیزی بپوش
+ندارم ارباب
با این حرفم ارباب دستشو دور مچ دستم حلقه کرد و منو با به اتاق خودش برد بعد رفت سمت کمد لباساش و به تیشرت سیاه درآورد تیشرتو سمتم گرفت
_بگیر بپوشش
منم گرفتم
_فقط زود.... جدی...
زود رفتم تو اتاق خودم لباسو پوشیدم تیشرت بزرگ به خاطر همین تا زانوهام میومد و نیازی به شلوار نبود از اتاق سریع خارج شدم در اتاق اربابو زدم
+ارباب من آمادم...
ارباب یه نگاهی بهم کرد بعد چند ثانیه گف
_بریم
راه افتادیم از پله ها رفتیم پایین از در خونه خارج شدیم دم در ماشینو نگه داشته بود که ارباب به سمت صندلی راننده حرکت کرد که این نشون دهنده این بود که ماشین شخصی خودشع و خودش قراره رانندگی کنه یه خدمتکار درپ وایه ارباب وا کرد و ارباب نشست بعد منم میخواستم برم بشینم که خدمتکار در جلویی رو برام باز کرد منم نشستم بعد ارباب ماشینو روشن کردو از عمارت درن دشت خارج شدیم تو راه من فقط خیابونارو نگاه میکردم هَر از چنگاهی نگاهای سنگینی رم هم احساس میکردم که مالک اون نگاها ارباب بود بلخره به مرکز خرید رسیدیم
از ماشین پیاده شدیم و من پشت سر ارباب راه افتادم
داخل پاساژ شدیم ارباب وارد یه فروشگاه لباس دخترانه و زنانه شد منم پشت سرش رفتم رفت سر لباسا همینجور لنتخاب میکردو برمیداشت تا اینکع برگشت سمت منو لباسارو گرفت سمتم
_برو اینارو پرو کن.. بگیر
لباسا رو گرفتم رفت تو اتاق پرو هر لباسی رو که میپوشیدم نیرفتم بیرون تا ارباب ببینه و بپسنده
دسته کم ده دست لباس پرو کردم که سه تاشو ارباب پسندید ارباب حساب کردو از فروشگاه خارج شدیم همینطور از چندتا فروشگاه دیگه لباسو کفش خریدیم فک کنم دیگه خریدا تموم شده بود عینه چی خسته شده بودم از تشنگی داشتم میمردم ولی ارباب راخت داشت به راهش ادامه میداد البته خقم داشت چون همه لباسا دست من بود سرعتم خیلی کند شده بود داشتم کاملا تلو تلو میخردم
پرش زمانی به ساعت ۴:۱۵ عصر
از زبان ات
از خواب پاشدم رفتم سرویس بهداشتی کارای لازم رو انجام دادم و بعد رفتو پایین به ساعت نگاه کردم ۴:۳٠ بود پس رفتم بالا که لبتس بپوشم ولی من فقط سه دست لباس داشتم که لونم شامل یه تاب، لباس خدمتکاری و اون لباس مجلسی سیاهی که تو اون مراسنی که ارباب منو خرید پوشیده بودمو داشتم
لباس مجلسی رو که نمیتونستم بپوشم تاب هم مناسب نبود پس ترجیح دادم با همون لباس خدمتکاری برم پس رفتم جلو آیینع و موهامو شونه کردو دم اسبی بستم و چتری هامو ریختم رو پبشونیم
بعد از اتاق خارج شدم که همزمان با من اربابم خارج شد یه نگاهی بهم انداخت بعد با حالت اخم بهم گفت
_پس چرا تو هنو آماده نیستی؟
+امادم ارباب
_با لباس خدمتکاری اماده ای؟ میخوای همه بفهمن خدمتکار شخصیه یه مافیایی؟ برو یه تیشرتی چیزی بپوش
+ندارم ارباب
با این حرفم ارباب دستشو دور مچ دستم حلقه کرد و منو با به اتاق خودش برد بعد رفت سمت کمد لباساش و به تیشرت سیاه درآورد تیشرتو سمتم گرفت
_بگیر بپوشش
منم گرفتم
_فقط زود.... جدی...
زود رفتم تو اتاق خودم لباسو پوشیدم تیشرت بزرگ به خاطر همین تا زانوهام میومد و نیازی به شلوار نبود از اتاق سریع خارج شدم در اتاق اربابو زدم
+ارباب من آمادم...
ارباب یه نگاهی بهم کرد بعد چند ثانیه گف
_بریم
راه افتادیم از پله ها رفتیم پایین از در خونه خارج شدیم دم در ماشینو نگه داشته بود که ارباب به سمت صندلی راننده حرکت کرد که این نشون دهنده این بود که ماشین شخصی خودشع و خودش قراره رانندگی کنه یه خدمتکار درپ وایه ارباب وا کرد و ارباب نشست بعد منم میخواستم برم بشینم که خدمتکار در جلویی رو برام باز کرد منم نشستم بعد ارباب ماشینو روشن کردو از عمارت درن دشت خارج شدیم تو راه من فقط خیابونارو نگاه میکردم هَر از چنگاهی نگاهای سنگینی رم هم احساس میکردم که مالک اون نگاها ارباب بود بلخره به مرکز خرید رسیدیم
از ماشین پیاده شدیم و من پشت سر ارباب راه افتادم
داخل پاساژ شدیم ارباب وارد یه فروشگاه لباس دخترانه و زنانه شد منم پشت سرش رفتم رفت سر لباسا همینجور لنتخاب میکردو برمیداشت تا اینکع برگشت سمت منو لباسارو گرفت سمتم
_برو اینارو پرو کن.. بگیر
لباسا رو گرفتم رفت تو اتاق پرو هر لباسی رو که میپوشیدم نیرفتم بیرون تا ارباب ببینه و بپسنده
دسته کم ده دست لباس پرو کردم که سه تاشو ارباب پسندید ارباب حساب کردو از فروشگاه خارج شدیم همینطور از چندتا فروشگاه دیگه لباسو کفش خریدیم فک کنم دیگه خریدا تموم شده بود عینه چی خسته شده بودم از تشنگی داشتم میمردم ولی ارباب راخت داشت به راهش ادامه میداد البته خقم داشت چون همه لباسا دست من بود سرعتم خیلی کند شده بود داشتم کاملا تلو تلو میخردم
۴.۸k
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.