پارت ۳۸
پارت ۳۸
اون.. اون چلنگ بود... لعنتی حالم ازش بهم میخوره داشت با یه پوزخند حال بهم زن نگام میکرد ولی سعی کردم تعجبمو تو چهرم نشون ندم و وانمود کردم که اصلا نشناختمش
+خیلی ممنون نگران نباشید چیزیم نشد
که یهو چانگ بغلم کرد
چانگ: ات منم منو نشناختی چانگم وایی چقد دلم برات تنگ شده بود چقد عوض شدی... آیگووو ببین تروخدا چقد ماهع این دختر.. سر ات رو نواش میکنه..
از زبن ات
دلش برام تنگ شده بود.. هععع... پوزخنده... دختر ماه!! عجب روباه سفتیه این مردک اه اه زود هلش دادمو از بغلش اومدم بیرون داشتم با تنفر نگاش میکردم که میخواست دوباره بیاد سمتم که دست ارباب مانعش شد
چانگ زود روبه یونگی وایساد یه نعظیم کردو گفت
چانگ: اُ آقای مین ببخشید متوجه شما نشدم
_اشکالی نداره... سرد....
چانگ: اومدین به سلامتی خرید... لبخند...
_اره اومده بودم واسه ات خرید
با این حرف ارباب چانگ تعجب کرد و لی زود خودشو جمع کرد
چانگ: اهاا.. لبخند..
چانگ اومد طرفم
چانگ: ات جان من دیگه دارم میرم کاری با نداری.. ات رو بغل کرد...
با این حرفش جوش آوردم پس منم دم گوشش گفتم
+معلومه که کاری با ادم عوضی مپل تو ندارم
چانگ: انگار پیش مین یونگی خیلی بهت خوش میگذرع نهایت لذتتو ازین روزا ببر چون قراره روزگارت سیاه شه... دم گوش ات میگه....
ازم فاصله گرفت من دیگه مزاحم نمیشم خدانگهدار
بعد یه تعظیم کردو رفت همینجور داشتم با نفرت رفتنشو نگا میکردم که با صدای ارباب به خودم اومد
_بیا دیگه
اینبار بیشتر خریدارو اون برداشته بود دنبالش راه افتادم داخل یه بستنی فروشی شدیم ارباب نشست و به منم گفت بشینم
_چی میخوری؟... یه منو میده دست ات...
+خیلی ممنون چیزی میل ندارم
_گارسون
گارسون: سلام خوش اومدین سفارشتون چیه
_یه بستنی توت فرنگی با یه بستنی شکلاتی
گارسون: الان میارم خدمتتون
گارسون بعد ۱۵مینی برگشتو سفارشارو رو میز گذاشت ارباب بستنی توت فرنگی رو برا من گذاشت
+ممنونم
تو فکر فرو رفته بودم چرا یهو چانگ لعنتی پیداش شد منظورش از اون حرفش چی بود جمله«لذتتو از این روزا ببر چون قراره روزگارت سیاه شه» تو ذهنم اکو میشد
_اتتتت
یرمو بلند کردم
+بله؟
_چند بار صدات کردم چرا جوتب نمیدی لال مونی گرفتی؟
+ببخشید حواسم نبود
_حواستو جمع کن بستنیتم بخور مگه بستنی توت فرنگی بستنی مورد علاقت نیس
با این حرفش دهنم سه متر باز شد این از کجا میدونه
+چ. چرا.. هست
شروع کردم به خوردن بعد از اتمام بستنی ارباب حساب کردو رفتیم بیرون دیگه انگار کار دیگه ای نداشتیم به سمت ماشین رفتیمو سوار شدیم
پرش زمانی به عمارت
رسیدیم عمارت خریدارو ارباب برد داخل خونه منم کمکی بهش کردم ارباب برگشت سمتم میخواست چیزی بگه که گوشیش زنگ خورد.....
۹٠لایک
۱۱۲کامنت
فالوورابه ۱۲٠ تا برسه
اون.. اون چلنگ بود... لعنتی حالم ازش بهم میخوره داشت با یه پوزخند حال بهم زن نگام میکرد ولی سعی کردم تعجبمو تو چهرم نشون ندم و وانمود کردم که اصلا نشناختمش
+خیلی ممنون نگران نباشید چیزیم نشد
که یهو چانگ بغلم کرد
چانگ: ات منم منو نشناختی چانگم وایی چقد دلم برات تنگ شده بود چقد عوض شدی... آیگووو ببین تروخدا چقد ماهع این دختر.. سر ات رو نواش میکنه..
از زبن ات
دلش برام تنگ شده بود.. هععع... پوزخنده... دختر ماه!! عجب روباه سفتیه این مردک اه اه زود هلش دادمو از بغلش اومدم بیرون داشتم با تنفر نگاش میکردم که میخواست دوباره بیاد سمتم که دست ارباب مانعش شد
چانگ زود روبه یونگی وایساد یه نعظیم کردو گفت
چانگ: اُ آقای مین ببخشید متوجه شما نشدم
_اشکالی نداره... سرد....
چانگ: اومدین به سلامتی خرید... لبخند...
_اره اومده بودم واسه ات خرید
با این حرف ارباب چانگ تعجب کرد و لی زود خودشو جمع کرد
چانگ: اهاا.. لبخند..
چانگ اومد طرفم
چانگ: ات جان من دیگه دارم میرم کاری با نداری.. ات رو بغل کرد...
با این حرفش جوش آوردم پس منم دم گوشش گفتم
+معلومه که کاری با ادم عوضی مپل تو ندارم
چانگ: انگار پیش مین یونگی خیلی بهت خوش میگذرع نهایت لذتتو ازین روزا ببر چون قراره روزگارت سیاه شه... دم گوش ات میگه....
ازم فاصله گرفت من دیگه مزاحم نمیشم خدانگهدار
بعد یه تعظیم کردو رفت همینجور داشتم با نفرت رفتنشو نگا میکردم که با صدای ارباب به خودم اومد
_بیا دیگه
اینبار بیشتر خریدارو اون برداشته بود دنبالش راه افتادم داخل یه بستنی فروشی شدیم ارباب نشست و به منم گفت بشینم
_چی میخوری؟... یه منو میده دست ات...
+خیلی ممنون چیزی میل ندارم
_گارسون
گارسون: سلام خوش اومدین سفارشتون چیه
_یه بستنی توت فرنگی با یه بستنی شکلاتی
گارسون: الان میارم خدمتتون
گارسون بعد ۱۵مینی برگشتو سفارشارو رو میز گذاشت ارباب بستنی توت فرنگی رو برا من گذاشت
+ممنونم
تو فکر فرو رفته بودم چرا یهو چانگ لعنتی پیداش شد منظورش از اون حرفش چی بود جمله«لذتتو از این روزا ببر چون قراره روزگارت سیاه شه» تو ذهنم اکو میشد
_اتتتت
یرمو بلند کردم
+بله؟
_چند بار صدات کردم چرا جوتب نمیدی لال مونی گرفتی؟
+ببخشید حواسم نبود
_حواستو جمع کن بستنیتم بخور مگه بستنی توت فرنگی بستنی مورد علاقت نیس
با این حرفش دهنم سه متر باز شد این از کجا میدونه
+چ. چرا.. هست
شروع کردم به خوردن بعد از اتمام بستنی ارباب حساب کردو رفتیم بیرون دیگه انگار کار دیگه ای نداشتیم به سمت ماشین رفتیمو سوار شدیم
پرش زمانی به عمارت
رسیدیم عمارت خریدارو ارباب برد داخل خونه منم کمکی بهش کردم ارباب برگشت سمتم میخواست چیزی بگه که گوشیش زنگ خورد.....
۹٠لایک
۱۱۲کامنت
فالوورابه ۱۲٠ تا برسه
۹.۷k
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.