پارت40: حدودا ساعت 5 بود که صدای تق تق در بیدارمون کرد. س
پارت40: حدودا ساعت 5 بود که صدای تق تق در بیدارمون کرد. سرمو از تو بغل جونگ کوک بیرون اوردمو با صدای ضعیف گفتم: کیه؟ جین: منم میشه درو باز کنم ؟؟؟
من: اره اره حتما ...بلند شدم روی تخت نشستم. جین: هعی بیدارت کردم ببخشید میخواستم ببینم چی میخورین ناهار که نخوردین چی درست کنم؟ من فکر میکردم که کوکی خواب باشه ولی یهویی گفت: چابچائه و کیمچی.
با تعجب بهش نگا کردم. جین خندیدو گفت : باشه. من: مگه تو خواب نبودی؟؟؟ چون حال نداشت جوابمو بده ابروهاشو انداخت بالا. من: هعی تنبل بلند شو دیگه.
خیلی آروم گفت: ماساژم بده .خندیدم. دستامو روی شونش گذاشتم. ماساژش دادم . چشماشو باز کردو نگام کرد.
کوکی: خیلی خوبه. من: مگه بهت نگفته بودم بلدم ماساژ بدم گائولو دسته کم نگیر ... پاشو دیگه. کوکی: نه دیگه یه چیز اصلی رو فراموش کردی . من:چی؟ کوکی: خوب بوس
لبامو روی لباش گذاشتمو بوسیدمش. بعدم پا شدو رفتیم توی حال. جین غذا رو آماده کرد و نشستیم با هم غذا بخوریم. در حین غذا خوردن جین پرسید: راسی قضیه اون حرفی که گائول زد چی بود. کوک یه نگاهی بهم کرد و خندید. کوکی: اها اووون شوخی کرد در واقع دروغ گفت این فسفلی خیلی دروغ میگه. من: هعی من دروغ میگم؟؟
کوکی: خیلی دروغ میگی. دیگه هیچی نگفتم. ازش یکم ناراحت شدم خودشم فهمید. من رو دروغ خیلی حساس بودم واسه همین ازش دلخور شدم. غذا رو خوردیم ظرفا رو هم شستیم.من: امشبو میخوام برم خونه خودم.
کوکی: چرا؟ چون میخواستم یه جورایی نشون بدم که ازش ناراحتم جواب دادم: خوب برم خونه خودم بهتره.
کوکی: بزار برسونمت . من: نه نمیخواد بیخودی اینهمه راه بیای تاکسی میگیرم. کوکی: نه میرسونمت. من: دارم میگم لازم نیس برسونیم. بعدم دیگه چیزی نگفت. لباسامو پوشیدم وسایلمو جمع کردم با بچه ها خدافظی کردم. با کوک هم خیلی معمولی خدافظی کردم.تا اینکه تاکسی اومد.
رفتم خونه. لباسامو در اوردمو نشستم روی کاناپه . اوندفه به طور عجیبی از کوک ناراحت بودم با اینکه قبلا شوخی خیلی باهام کرده بود اما این یکی خیلی برام جدی شده بود. تلوزیونو روشن کردمو صداشم زیاد کردم بعدم پا شدم برم قهوه درست کنم.
(دیالوگ همزمان از زبون جونگ کوک)
رفتم تو اتاقم نشستم روی تخت قشنگ فهمیده بودم که چقد گائول ازم دلخور شده بود و این منو آزار میداد. نمیدونستم باید چیکار کنم . فقط میدونستم مثه دفه قبل دوباره باید برم خونش. پس پا شدم اماده شدمو راه افتادم. رسیدم. کلید خونشو داشتم. درو باز کردمو داخل ساختمون شدم. کلید واحدشم داشتم آروم کلیدو انداختم تو در و بازش کردم. دیدم تو آشپزخونه داره قهوه درست میکنه اینقدم صدای تلوزیون زیاد بود که اصلا صدای باز شدن درم متوجه نشدو نفهمید اومدم تو. آروم جلو رفتم از پشت دستامو دور کمرش حلقه کردمو سرمو به گردنش چسبوندم. (دیالوگ از زبون خودم)
خیلی ترسیدم. من: وای خدای من.... تا چشم بهش افتاد گفتم: وای تو منو ترسوندی. کوکی: ببخش . هیچی نگفتم دیگه. کوکی: خوشحال نشدی که اومدم؟ رومو برگردوندمو دستامو دور گردنش حلقه کردمو گفتم: چرا خوشحال شدم. دسشو کنار رونام گذاشتو لبخند ملیحی زد . کوکی: امروز ازم ناراحت شدی؟ هیچی نگفتم نگاهمو انداختم پایین .
کوکی: تو چشام نگا کن گائول ازم ناراحت شدی؟؟
تو چشاش نگاه کردم و سرمو تکون دادم. کوکی: خوب پس ناراحت شده گائولم. من چیکار کنم حالا. بهش خندیدمو روی گونش بوسه ای روی گونش زدمو گفتم: هیچی برو بشین برات قهوه درست کنم. کوکی: نه تو برو بشین من قهوه درست کنم تو بلد نیستی که برو . رفتم نشستم روی کاناپه . من: جونگ کوک بیا میخوام بات حرف بزنم .
کوکی: صبر کن اینو درست کنم الان میام. دو تا فنجون قهوه اوردو نشست کنارمو توی چشام نگاه کرد. کوکی:خوب بفرمایید گوشم با شماس. سرمو انداختم پایینو گفتم: من باید یه سری چیزایی رو بهت بگم. کوکی: بگو خوب.
استرسو توی چشماش میدیدم و دساشو که دائم به هم فشار میداد. من: من 6 سال پیش میخواستم...میخواستم.. خوب میخواستم ... خودمو... بکشم. رنگش پرید. حرف نمیزد سرشو تکون میدادو فقط میگفت: چی... گفتی......تو.. خودکشی؟؟ همون وقت بود که اشک از چشمام سرازیر شد. سرمو توی دستاش گرفتو پرسید: چرا گائول؟؟؟
سرمو بالا گرفتمو جواب دادم: از مدرسه بر میگشتم خونه. رفتم توی اتاقم دیدم که مامانم تمام پسترایی که به دیوار چسبونده بودمو پاره کرده تمام البوما دسبندا رو ریخته بیرون. باهاش دعوام شد خیلی وحشتناک . اون تمام زندگیو منو از بین برده بود پسترایی که هر روز با نگاه کردن بهشون واقعا حست میکردم. اونا رو مچاله کرده بود نمیتونست درک کنه چقد دیوونت بودم. از خونه بیرون زدم. رفتم بالای پل وایسادم خواستم خودمو بندازم پایین که صفحه گوشیم روشن شد عکستو پشتش دیدم گوشیمو توی سینم فشار دادمو گریه کر
من: اره اره حتما ...بلند شدم روی تخت نشستم. جین: هعی بیدارت کردم ببخشید میخواستم ببینم چی میخورین ناهار که نخوردین چی درست کنم؟ من فکر میکردم که کوکی خواب باشه ولی یهویی گفت: چابچائه و کیمچی.
با تعجب بهش نگا کردم. جین خندیدو گفت : باشه. من: مگه تو خواب نبودی؟؟؟ چون حال نداشت جوابمو بده ابروهاشو انداخت بالا. من: هعی تنبل بلند شو دیگه.
خیلی آروم گفت: ماساژم بده .خندیدم. دستامو روی شونش گذاشتم. ماساژش دادم . چشماشو باز کردو نگام کرد.
کوکی: خیلی خوبه. من: مگه بهت نگفته بودم بلدم ماساژ بدم گائولو دسته کم نگیر ... پاشو دیگه. کوکی: نه دیگه یه چیز اصلی رو فراموش کردی . من:چی؟ کوکی: خوب بوس
لبامو روی لباش گذاشتمو بوسیدمش. بعدم پا شدو رفتیم توی حال. جین غذا رو آماده کرد و نشستیم با هم غذا بخوریم. در حین غذا خوردن جین پرسید: راسی قضیه اون حرفی که گائول زد چی بود. کوک یه نگاهی بهم کرد و خندید. کوکی: اها اووون شوخی کرد در واقع دروغ گفت این فسفلی خیلی دروغ میگه. من: هعی من دروغ میگم؟؟
کوکی: خیلی دروغ میگی. دیگه هیچی نگفتم. ازش یکم ناراحت شدم خودشم فهمید. من رو دروغ خیلی حساس بودم واسه همین ازش دلخور شدم. غذا رو خوردیم ظرفا رو هم شستیم.من: امشبو میخوام برم خونه خودم.
کوکی: چرا؟ چون میخواستم یه جورایی نشون بدم که ازش ناراحتم جواب دادم: خوب برم خونه خودم بهتره.
کوکی: بزار برسونمت . من: نه نمیخواد بیخودی اینهمه راه بیای تاکسی میگیرم. کوکی: نه میرسونمت. من: دارم میگم لازم نیس برسونیم. بعدم دیگه چیزی نگفت. لباسامو پوشیدم وسایلمو جمع کردم با بچه ها خدافظی کردم. با کوک هم خیلی معمولی خدافظی کردم.تا اینکه تاکسی اومد.
رفتم خونه. لباسامو در اوردمو نشستم روی کاناپه . اوندفه به طور عجیبی از کوک ناراحت بودم با اینکه قبلا شوخی خیلی باهام کرده بود اما این یکی خیلی برام جدی شده بود. تلوزیونو روشن کردمو صداشم زیاد کردم بعدم پا شدم برم قهوه درست کنم.
(دیالوگ همزمان از زبون جونگ کوک)
رفتم تو اتاقم نشستم روی تخت قشنگ فهمیده بودم که چقد گائول ازم دلخور شده بود و این منو آزار میداد. نمیدونستم باید چیکار کنم . فقط میدونستم مثه دفه قبل دوباره باید برم خونش. پس پا شدم اماده شدمو راه افتادم. رسیدم. کلید خونشو داشتم. درو باز کردمو داخل ساختمون شدم. کلید واحدشم داشتم آروم کلیدو انداختم تو در و بازش کردم. دیدم تو آشپزخونه داره قهوه درست میکنه اینقدم صدای تلوزیون زیاد بود که اصلا صدای باز شدن درم متوجه نشدو نفهمید اومدم تو. آروم جلو رفتم از پشت دستامو دور کمرش حلقه کردمو سرمو به گردنش چسبوندم. (دیالوگ از زبون خودم)
خیلی ترسیدم. من: وای خدای من.... تا چشم بهش افتاد گفتم: وای تو منو ترسوندی. کوکی: ببخش . هیچی نگفتم دیگه. کوکی: خوشحال نشدی که اومدم؟ رومو برگردوندمو دستامو دور گردنش حلقه کردمو گفتم: چرا خوشحال شدم. دسشو کنار رونام گذاشتو لبخند ملیحی زد . کوکی: امروز ازم ناراحت شدی؟ هیچی نگفتم نگاهمو انداختم پایین .
کوکی: تو چشام نگا کن گائول ازم ناراحت شدی؟؟
تو چشاش نگاه کردم و سرمو تکون دادم. کوکی: خوب پس ناراحت شده گائولم. من چیکار کنم حالا. بهش خندیدمو روی گونش بوسه ای روی گونش زدمو گفتم: هیچی برو بشین برات قهوه درست کنم. کوکی: نه تو برو بشین من قهوه درست کنم تو بلد نیستی که برو . رفتم نشستم روی کاناپه . من: جونگ کوک بیا میخوام بات حرف بزنم .
کوکی: صبر کن اینو درست کنم الان میام. دو تا فنجون قهوه اوردو نشست کنارمو توی چشام نگاه کرد. کوکی:خوب بفرمایید گوشم با شماس. سرمو انداختم پایینو گفتم: من باید یه سری چیزایی رو بهت بگم. کوکی: بگو خوب.
استرسو توی چشماش میدیدم و دساشو که دائم به هم فشار میداد. من: من 6 سال پیش میخواستم...میخواستم.. خوب میخواستم ... خودمو... بکشم. رنگش پرید. حرف نمیزد سرشو تکون میدادو فقط میگفت: چی... گفتی......تو.. خودکشی؟؟ همون وقت بود که اشک از چشمام سرازیر شد. سرمو توی دستاش گرفتو پرسید: چرا گائول؟؟؟
سرمو بالا گرفتمو جواب دادم: از مدرسه بر میگشتم خونه. رفتم توی اتاقم دیدم که مامانم تمام پسترایی که به دیوار چسبونده بودمو پاره کرده تمام البوما دسبندا رو ریخته بیرون. باهاش دعوام شد خیلی وحشتناک . اون تمام زندگیو منو از بین برده بود پسترایی که هر روز با نگاه کردن بهشون واقعا حست میکردم. اونا رو مچاله کرده بود نمیتونست درک کنه چقد دیوونت بودم. از خونه بیرون زدم. رفتم بالای پل وایسادم خواستم خودمو بندازم پایین که صفحه گوشیم روشن شد عکستو پشتش دیدم گوشیمو توی سینم فشار دادمو گریه کر
۲۸.۲k
۰۱ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.