هزار ویک شب

هزار ویک شب
شب یازدهم
سه خاتون بغدادی
ای امیر من دیشب گفتم که خاتون ازکشتن مردباربر به دلیل هنرمند بودنش منصرف شد .واینکه ادامه
خاتون اول روبه سه ژنده پوش وامیر وزیر وخزانه دارش کرد وگفت پیمان بستیم که سوالی نپرسید ولی پیمان شکنی کردید اکنون یک ساعت دیگر عمر شما به پایان خواهد رسید وقبل از آن هر کدام حکایت زندگیتان را بازگو کنید
*سه ژنده پوش*
ژنده پوش اول ....
یکی از آن ژنده پوش گفت ای خاتون من اول حکایت م را میگویم.ولی قبل ازآن دستوردهید ،دست وپای من را باز کنند ،خاتون دستور داد دست وپایاش بازکنند
وحکایت آغاز کرد ژنده پوش اول
ای خاتون من شهریاززاده هستم .پدر وعمویم هردو هرکدام حکمران شهری بودند،من پسر عمویم داشتم .که هردو در یک روز ویک ساعت بدنیا امدیم .
سال هاگذشت ،تا اینکه برای دیدار عمو وپسر عمویم به مقرر حکومتی آنها رفتم . عمویم برای چند روز شکار از مقر خارج شده بود،وپسر عمویم به من محبت کرد و مرا گرامی داشت .انقدر .که مهرش بردلم نشست .
پسر عمویم گفت که به کمک من احتیاج دارد ،وآنگاه دختری ماه چهر رانشانم دادوازمن خواست با دختر به بیرون شهر بروم ودر گورستانی کنار سرداب منتظر اوباشیم .وما سرقرار رفتیم،پسر عمویم سررسید در حالی که کسیه بر دوش داشت ،وبعدازکسیه تیشه درآورد وکنار سرداب گودالی سنگی را شکافت ،گودال پدیدار شدوکنار دیوار گودال نردبانی بود وهردو از گودال پایین رفتند.پسر عمویم قبل از رفتن ازمن خواست ،سنگ را به سر جایش بگذارم وبعدوبا گچ که در کیسه ش ان را بپوشانم به طوری که معلوم نشود.سنگ شکافته شد،من وانجام دادم به قصر عمویم بازگشتم .وفرداآن شب آن گورستان رفتم ولی سرداب را پیدانکردم،وبه یاداوردم که پسر عمویم گفت یکسال برای این مکان زحمت کشید ه است .
من یک هفته به گورستان میرفتم، ودنبال سرداب ولی پیدا نمیکردم؛ ترسیده بودم وتعصمیم گرفته م قبل از بازگشت عمویم به دیار خود بازگردم .تا به دروازه شهر رسیدم سربازران پدرم بر سرم ریختن ودست وپاهای من رابستن ،یکی ازسربازان گفت،ای امیر زاده وزیر پدرتان درغیاب شما علیه پدرتان شورش کرد،وپدرتان را کشت .ووقتی خبر دار شد شما درراهید دستور داد که شما را دستگیر کنیم .
من ترس سرپای وجودم را فرگرفته بود،ترس به خاطر عمویم که آنگونه پسرعمویم را گم کرده بودم،وزیر خاین وکینه ای پدرم .
واما کینه وزیر ازمن به خاطر این بود که من درکودکی هنگام تمرین تیراندازی اشتباه تیری برچشم وزیر زدم . وچشمش نا بینا شد.ولی وزیر باچابلوسی میگفت جانش فدا ی پدرم من
من همیشه از اونفرت داشتم ،
دیدگاه ها (۳)

ادامهوهرگاه از او نزد پدرم به خاطر دورویش شکایت میکردم .پدرم...

خاورمیانه جای امنی نیست! بخصوص وقتی می‌شنوی که سایپا، 1 میلی...

چند پیام زیبا: اگر حق با شماست، به خشمگین شدن نیازی نیست؛ و ...

پسره اومده پی وی میگه : کثافط نمی تونم تحمل کنم ببینم کسی از...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط