پدر ات بعد از مذاکره از پیش ران رفت
پدر ات بعد از مذاکره از پیش ران رفت
رسید خونه در زد ات اومد و درو باز کرد
ویو ات
صدای در اومد فکر کنم بابا برگشته
رفتم درو باز کردم
ات: سلام@با لبخند@
پدر:.......
ویو نویسنده
پرد ات رفت داخل خونه شست سر میز غذا خوری
ات غذارو کشید وست غذا بابای ات گفت: فردا شب یکی میاد میبردت
@ات!پدر ات؟@
:!کجا کی چرا
؟: چقدر سوال میپرسی احمق من تورو فروختم به مردی به اسم ران هایتانی مشکلی داری حداقل به یه دردی بخور
ویو نویسنده
بقض توی گلو ات بود نمیدونست چرا پدرش این کار رو باهاش کرد
ات بیچاره که نمی تونست کاری کنه رفت داخل اتاقش درو بست و قفل کردم
پرید روی تخت و گریه کرد
ویو ات
دیشب اینقدر گریه کردم نفهمیدم کی خابم برد رفتم بیرون دیدم نا مادریم داره خونه رو مرت میکنه
پرسیدم
ات: بابا کجاست
نا مادری: رفته برای امشب تنقلات بگیره
تازه اتفاقی که دیشب افتاد رو یادم اومد
امشب اون مرد میاد
فلش بک به ساعت۸:۳۰
یه لباس کوتاه چسبون با درخاست پدرم پوشیدم موهامو بالا بستم
بعد از چند قیقه صدای زنگ در اومد
پدرم رفت درو باز کرد مری با موخا چشم و کت وشلوار بنف با یه عطر خنک تلخ و شیرین اومد داخل یه دسته گل قرمز دستش بود امومد داخل دسته گل رو روی میز گذاشت
اومد دستمو کشید گرفت بلندم کرد و چرخونم و با حالت مالاکانه ای به پدرم گفت:
خب پیان این پارت
بچه ها بیان نظر سنجی به نظرتون
امروز پارت سوم این سناریو رو بزارم یا اون قبلیه
بیان ری بدین کسایی که این سناریو رو میخان توی کامنتا بنویسند
عشق اجباری
و کسایی که سناریو قبلیه عمون که عکس ران و ات با همه
توی کامنتا بنویسند
عشق یا نفرت
رسید خونه در زد ات اومد و درو باز کرد
ویو ات
صدای در اومد فکر کنم بابا برگشته
رفتم درو باز کردم
ات: سلام@با لبخند@
پدر:.......
ویو نویسنده
پرد ات رفت داخل خونه شست سر میز غذا خوری
ات غذارو کشید وست غذا بابای ات گفت: فردا شب یکی میاد میبردت
@ات!پدر ات؟@
:!کجا کی چرا
؟: چقدر سوال میپرسی احمق من تورو فروختم به مردی به اسم ران هایتانی مشکلی داری حداقل به یه دردی بخور
ویو نویسنده
بقض توی گلو ات بود نمیدونست چرا پدرش این کار رو باهاش کرد
ات بیچاره که نمی تونست کاری کنه رفت داخل اتاقش درو بست و قفل کردم
پرید روی تخت و گریه کرد
ویو ات
دیشب اینقدر گریه کردم نفهمیدم کی خابم برد رفتم بیرون دیدم نا مادریم داره خونه رو مرت میکنه
پرسیدم
ات: بابا کجاست
نا مادری: رفته برای امشب تنقلات بگیره
تازه اتفاقی که دیشب افتاد رو یادم اومد
امشب اون مرد میاد
فلش بک به ساعت۸:۳۰
یه لباس کوتاه چسبون با درخاست پدرم پوشیدم موهامو بالا بستم
بعد از چند قیقه صدای زنگ در اومد
پدرم رفت درو باز کرد مری با موخا چشم و کت وشلوار بنف با یه عطر خنک تلخ و شیرین اومد داخل یه دسته گل قرمز دستش بود امومد داخل دسته گل رو روی میز گذاشت
اومد دستمو کشید گرفت بلندم کرد و چرخونم و با حالت مالاکانه ای به پدرم گفت:
خب پیان این پارت
بچه ها بیان نظر سنجی به نظرتون
امروز پارت سوم این سناریو رو بزارم یا اون قبلیه
بیان ری بدین کسایی که این سناریو رو میخان توی کامنتا بنویسند
عشق اجباری
و کسایی که سناریو قبلیه عمون که عکس ران و ات با همه
توی کامنتا بنویسند
عشق یا نفرت
۶.۶k
۲۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.