ملکه قلب یخیم(پارت 3)

ارسلان:دیانا الکلی که اون زیر بود رو خورد نمیدونستم باید چیکارش کنم تنها راه چاره ام این بود که ببرمش خونمون،گذاشتمش روی تخت و من هم خوابیدم رو کاناپه
.....

دیانا:بیدار شدم دیدم ساعت 5 صبح،توی یه اتاق که همش سیاه و توسی چون دیشب با ارسلان بودم حدس میزدم که تو خونه ارسلانم رفتم از اتاق بیرون دیدم هیچکی نیست .صدا در اومد
ارسلان:دیانا
دیانا:من اینجا چیکارش میکنم
ارسلان:یهو افتاد
دیانا:سرم گیج رفت و افتادم
ارسلان:بلندش کردم و گذاشتمش رو جاش
دوباره رفتم بیرون،هوا خیلی سرد بود .هنوز تو فکرش بودم
چشای قهوه ای و موهای سیاهش دقیقا چیزی بود که میخواستم
...
روز بعد

ارسلان:دیانا بیدار شو
دیانا:اممم
ارسلان:بیا صبحونه بخور
دیانا:من کجام
ارسلان:تو اومدی خونه من
دیانا:من اومدمم؟
ارسلان:یعنی من اوردمت
دیانا:چرا
ارسلان:چون مست بودی
دیانا:چطور
ارسلان:میشه بیخیال شی حوصله توضیح ندارم
دیانا:من می‌خوام برم کار دارم
ارسلان:چه کاری
دیانا:می‌خوام دنبال کار بگردم
ارسلان:خب چرا پیش من کار نمیکنی
دیانا:کجا
ارسلان:نمیشه که گفت کجا همینجا
دیانا:یعنی چی
ارسلان:چطور بگم ،اممم .خدمتکارم میشیی؟
دیانا:یعنی چی
ارسلان:یعنی اینکه تو خونم کار کنی
دیانا:اومم،میشع برم خونه بعد خبرت کنم
ارسلان:هرجور راحتی
دیانا:پس من میرم

#رمان
#جدید
#پارت
#ملکه_قلب_یخیم
#ملکه
💙❄️
دیدگاه ها (۰)

دیانا

مبارک مبارک 🥳

نیکا

نیکا

رمان: لجبازی پارت : 27

رمان بغلی من پارت ۶۱ارسلان:شرمنده دیانا: سری تکون دادم و به ...

رمان بغلی من پارت ۲۶دیانا: رفتم کافه کلی کار داشتم انجام داد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط