داستانزیبا

#داستان_زیبا

می گویند آن گاه که یوسف در زندان بود، مردی به او گفت: تو را دوست دارم.
یوسف گفت: ای جوان مرد!دوستی تو به چه کار من آید؟ از این دوستی مرا به بلا افکنی و خود نیز بلا بینی!
پدرم یعقوب، مرا دوست داشت و بر سر این دوستی، او بینایی اش را از دست داد و من به چاه افتادم.
زلیخا ادعای دوستی من کرد و به سرزنش مصریان دچار شد و من مدت ها زندانی شدم.
اینک! تو تنها خدا را دوست داشته باش، تا نه بلا بینی و نه دردسر بیافرینی

#داستان
#حکایت
#یوسف
#یوسف_پیامبر
دیدگاه ها (۱)

نام شرکت مزدا برگرفته از نام اهورامزدا خدای ایرانیان باستان ...

‼ ️زن ستیزی در شاهنامه‼ ️🤔 از خیال تا واقعیتپاسخ دکتر جلال خ...

گاهی از دستفروشان چیزی بخرید حتی اگر نیاز ندارید.اینا همان ک...

"حزب الله"ی وجود ندارد!✍ ️️سلمان کدیور ✅ علت شکست جریان حز...

یوسف پیامبر

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط