تبدیل
تبدیل
پارت۹
با ترس تند تند بگه ها رد میخوندم و ورق میزدم بغض بدی راه تنفسم و بسته بود
پس برای همین پدرم رفت آمد به کتابخونه سلطنتی رو ممنوع کرده
من هیچی نمیدونستم ولی این کتاب خیلی چیزا رو برام روشن کرد
پدرم پادشاه قلمروی خونآشام های درنده بود
یه برادر هم داشت همه چیز عالی بود تا اینکه با مادرم اشناشد مادر من از قلمروی مخالف اون ها بود و این باعث شد پدر بزرگم پدرم و تحدید کنه که پادشاهیش و ازش بگیره و از خاندان طردش کنه
مادر من پرنسس کاخ بود اونها خاندان ها مادر پدرم باهم دشمن بودن برای همین نمیتونستن بهم برسن
ولی باهم فرار میکنن و میان اینجا عمارت خاندان مادرم و پدرم اینجا سلطنت پدر ،مادرم رو به ارث میبره و و اینجا زندگی میکنن
اون طرف هم برادر پدرم سلطنت رو به دست میگیره اما با پدرم در ارتباط بوده
بعد به دنیا اومدن من اواخر ۳ سالگیم مادر پدرم به مشکل میخورن و پدرم اعتمادش و به مامانم از دس میده و یه روز میخواد بکشتش که مادرم دست من و میگیره و فرار میکنه
ولی در آخر وقتی من ۷سالم بود مادرم به دست پدرم کشته شد
و توی چند ماه بعدش پدرم دیوانه شد و بعد یه سال دووم نیاورد و مرد
و من موندم تنها و خدمتکارا من و بزرگ کردن
ولی پدرم آخر کتاب گفته بود که عموم سرپرست من باشه
اوووف مغزم پوکید
حالا عموم رو از کجا دریابم؟
ای خداااا
با اعصابی گوه به اتاقم رفتم
تا در و باز کردم با چیزی که دیدم دستم و گزاشتم رو قلبم و خشک شدم
شرط پارت بعد
۲۵ لایک
۲۰ کامنت
پارت۹
با ترس تند تند بگه ها رد میخوندم و ورق میزدم بغض بدی راه تنفسم و بسته بود
پس برای همین پدرم رفت آمد به کتابخونه سلطنتی رو ممنوع کرده
من هیچی نمیدونستم ولی این کتاب خیلی چیزا رو برام روشن کرد
پدرم پادشاه قلمروی خونآشام های درنده بود
یه برادر هم داشت همه چیز عالی بود تا اینکه با مادرم اشناشد مادر من از قلمروی مخالف اون ها بود و این باعث شد پدر بزرگم پدرم و تحدید کنه که پادشاهیش و ازش بگیره و از خاندان طردش کنه
مادر من پرنسس کاخ بود اونها خاندان ها مادر پدرم باهم دشمن بودن برای همین نمیتونستن بهم برسن
ولی باهم فرار میکنن و میان اینجا عمارت خاندان مادرم و پدرم اینجا سلطنت پدر ،مادرم رو به ارث میبره و و اینجا زندگی میکنن
اون طرف هم برادر پدرم سلطنت رو به دست میگیره اما با پدرم در ارتباط بوده
بعد به دنیا اومدن من اواخر ۳ سالگیم مادر پدرم به مشکل میخورن و پدرم اعتمادش و به مامانم از دس میده و یه روز میخواد بکشتش که مادرم دست من و میگیره و فرار میکنه
ولی در آخر وقتی من ۷سالم بود مادرم به دست پدرم کشته شد
و توی چند ماه بعدش پدرم دیوانه شد و بعد یه سال دووم نیاورد و مرد
و من موندم تنها و خدمتکارا من و بزرگ کردن
ولی پدرم آخر کتاب گفته بود که عموم سرپرست من باشه
اوووف مغزم پوکید
حالا عموم رو از کجا دریابم؟
ای خداااا
با اعصابی گوه به اتاقم رفتم
تا در و باز کردم با چیزی که دیدم دستم و گزاشتم رو قلبم و خشک شدم
شرط پارت بعد
۲۵ لایک
۲۰ کامنت
۹.۶k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.